برگزاری مراسم سالگرد تولد ۱۰۳ سالگی استاد دکتر منوچهر ستوده
(۱۳۹۴/۰۵/۰۶)
روز شنبه (۲۷ تیر ۹۴) چند تن از اعضای کانون انجمنهای صنفی راهنمایان گردشگری سراسر کشور برای برگزاری مراسم سالگرد تولد ۱۰۳ سالگی استاد دکتر “منوچهر ستوده”، به دیدارشان شتافتند.
شما را دعوت میکنم تا گزارش این مراسم را با قلم “لیلی حکیم” (عضو انجمن صنفی راهنمایان گردشگری استان تهران) بخوانید.
…………………………………………………..
ررررر… صدای گاه و بیگاه سرعت گیرهای اتوبان که خواب را از سر میپراند، زوزهی بادی که خودش را با فشار از پنجرهی ماشین به داخل پرت میکند، گاهی بالا و پایین شدن روی دست اندازهای ناهموار راه، رقص سیمهای دکلهای اطراف جاده و … هیچ کدام نه میتواند جلوی چراغ زدنهای ماشین شاسی بلند پشتی را برای سبقت بگیرد و نه مانع بوقهای ممتد اتوبوس vip لاین کناری باشد که قلدرانه میخواهد راه را از ماشینهای جلوترش بگیرد …
ساعت ۵:۰۰ بامداد است همه با سرعت هر چه تمام تر در تلاشند برای فتح جاده و البته ناگزیر از دویدن پا به پای آن، خدا میداند به کدام مقصد، شاید آنها را هم عشقی به سمت خودش فرا میخواند…
به عشق دیدن مردی آمدهایم که ساکن پلاک ۴۶ است. مردی که میگوید: مثل سابق قلم از دستش نیفتاده، چشمش با خطوط چاپی کتاب روشن میشود و تا این ساعت که از عمرش میگذرد، از خلق بریده و به خالق پرداخته و امیدوار است باقی ایام عمرش هم به همین طریق بگذرد.
به قول “تولستوی” وجود مرگ انسان را ناچار میکند که یا به ارادهی خودش دست از زندگی بشوید یا زندگیاش را چنان تغییر دهد که معنایی بزرگ یابد، معنایی که مرگ نتواند آن را بگیرد و این نتیجهی نوعی آگاهی است، چیزی که حفظ و ادامه دادنش از سختترین کارهای دنیاست. تمام راه به این فکر میکنم که چقدر انگشت شمارند بزرگانی که آگاهانه زندگی کردهاند و به فاصلهی میان زندگی و مرگشان چنان معنایی بخشیدهاند که نه تنها به زندگی خودشان که به زندگی پژوهشی خیلیهای دیگر جان و رنگ تازهای بخشیدهاند.
آفتاب دارد بیرون میزند و میرود که مثل هر روز تا بینهایت همیشگیاش کش بیاید اما تودههای ابر در کام میکشندش. ادامهی راه را مه غلیظی پوشانده و سرمایی عجیب به سر و رویمان میزند، انگار نه انگار تا همین چند ساعت قبل در تب ۳۷ درجهای تهران نفس میکشیدهای. صبحی آغاز شده با هوای عالی بی آفتاب اضافی؛ کمی ابرناک با بوی شرجی مخصوص شهرهای شمالی. نفس کشیدن اینجا آسان است. به سلمان شهر رسیدهایم و بعد از خرید کیکی که از قبل سفارش دادهایم، از دور برگردان خیابان رجایی وارد کوچهای شدهایم خلوت و زیبا.
هرچه جلوتر میروی انگار زندگی شهری بیشتر میمیرد و آمیختهای از طراوت و سرسبزی با خانههای قدیمی جایش را میگیرد. از درب آهنی بزرگی میگذریم و به فضایی وارد میشویم که تا چشم کار میکند سبز است. غیر از “آقا نورالدین” پرستار، که به آهستگی مشغول آب دادن باغچهها و درختان است؛ مرغ، خروس، اردک، سگ، گربه، ملخهای سبز رنگ و پرندگان … انگار تنها فعالان شلوغی آفرین این قلمرو آرامند.
بوی خاک مرطوب و عبور از لابلای درختان تنومندی که برگهای مو با غورههای نارس، پیچک وار از تنه شان بالا رفته از یک طرف و درخت های سبز پر از کیوی و پرتقال… از طرفی دیگر، آن قدر تو را به وجد میآورد که خیلی دیر متوجه سقف کهنهی شیروانی و پلههای قدیمی خانهای میشوی که قرار است روح ۱۰۲ سالهی یک بزرگ مرد ساکن در آن، برایت بشود شروع قصهی مردی از نسل مردهایی که نسل شان روز به روز کمتر میشود.
اینجا مردی از سلسهی مردان سخت تکرار شدنی با همهی آرامش خوابیده است. مردی که به قول خودش با سلسله جنبان سفرهایش مرحوم “ایرج افشار” عمری را میان مردم روستاها زندگی و سفر کردند و نوشتند و نوشتند اما نه با حرکت از میان جادههای چهار یا شش بانده که با گذر از وجب به وجب از هرجای ناشناس و فرعی.
پنجره، اتاق، دیوارها و دیوارکوبهای این خانه هر کدام به قول “هوگو” چیزی برای گفتن دارند. حسی لطیف در این حوالی موج میزند. حسی که تو را پیوند میزند با دغدغههای پایان ناپذیر مردی که هنوز مشغول است به اندیشیدن و نوشتن با قلبی سرشار از عشق که سالهاست “خون است برای ایران”
مردی که هنوز با حسرت از خاطرات دوران مدرسهاش یاد میکند، آنجا که ناگهان چند نفر به کلاسشان میآیند و کتابهای تاریخ دانش آموزان که از “لهراسب” و “کیقباد” و “گرشاسب” میگفتند را میبرند و جزوههای چاپی را جایگزینش میکنند که آغازش از دوران “هخامنشیان” بوده.
امروز ۲۷ تیرماه ۱۳۹۴ سالروز تولد دکتر “منوچهر ستوده” است و عدهای از دوستداران دکتر از شهرهای دور و نزدیک آمدهاند که پیوند دوبارهی استاد با زمان را جشن بگیرند. تا باقی مهمانها برسند، فرصتی میشود برای گفتگوی بیشتر با این مرد دوست داشتنی.
گوشهایش کمی سنگین شده و سخت میشنود اما نگران مهمانهاست. نوع ادبیات محترمانهی گفتاری که با صدای با صلابت مردانه و خندههای بیریا و گاهی شوخ طبعیهای ساده دکتر پیوند میخورد، او را دوست داشتنیتر از آنی میکند که قبل از این تصورش کردهای. انگار غایتی است در بیآلایشی این بزرگ مرد که پیوند خورده به ثروت و غنای ابدی جهان.
دربارهی کتاب “از آستارا تا استرآباد” که میپرسیم میگوید: “… درآغاز کار که رودخانهی آستارا بود… این نواحی را یکی پس از دیگری با پای پیاده میپیمودم و به ثبت و ضبط آثار و بناهای تاریخی مشغول شدم، بررسی بخشی از آستارا، پس از یک ماه و نیم به پایان رسید، سپس به نواحی پنج گانهی تالش نشین که سابق “خمسهی طوالش” میخواندند پا گذاشتم… ده به ده و کوی به کوی رفتم و آنچه بنا و آثار تاریخی بود از نزدیک مطالعه و بررسی کردم… سپس بخشهای فومن و شفت و تولم و چهار فریضه و خمام و موازی و کوچصفهان و سنگر از زیر چشمم گذشت و هر جا آجری بر آجری یا سنگی بر سنگی گذاشته بودند یادداشت کردم. از رشت به مرغزار دیلم و طرف سفیدرود آمدم و آمدم و رودبار و رحمت آباد و عمارلو را روستا به روستا گشتم و آنچه دیدم و شنیدم، نوشتم تا این مجموعه فراهم آمد و اکنون به پیشگاه علم و تحقیق عرضه میگردد… اگر روزی این کتاب راهنمایی برای هیئتهای علمی مجهز و باستانشناس با تجربه شد، آن وقت است که اجر و پاداش خود را یافتهام.”
از سختیهای سفرهایش حرف میزند. “… در این سفرها یکی پیش میافتاد و به دورترین نقطه راهنماییام میکرد. یکی مرا تعزیه خوان میدانست، دیگری گنجگیر میخواند، چهارمی میگفت که برای خرید زیرخاکی آمده است پنجمی مرا مأمور اداره اوقاف میدید و از کمی زائر و نذر و نیاز مینالید… خلاصه که “هر کسی از ظن خود شد یار من”… دو سه بار کار به گفتگو و مجادله و مخامصه کشید، به ژاندارمری پناه بردم … در سفر قلعه رودخان از بالای پلی چوبین که به عرض چهل سانتی متر و به طول سی متر بود، با سر به داخل آب افتادم و غوطه ای چند خوردم، آب در دوربین عکاسی اثر کرد و آن را از کار انداخت، دفتر بزرگ یادداشت هم روی آب میرفت که همراهان و راهنمایان آن را گرفتند. گرمای روزهای تابستان و نبودن آب گوارا و حملهی حشرات گوناگون در شب از گرفتاریهای جانفرسای جلگهی گیلان است…”
صمیمی و ساده حرف میزند، آنقدر غرق صحبتهای استاد بودهایم که متوجه گذر چیزی حدود ۵-۴ ساعت نشدهایم. بقیهی مهمانها هم رسیدهاند، پیراهنی به رنگ لیمویی ـرنگ مورد علاقهی استاد ـ را به عنوان هدیه تقدیمش میکنیم و خوشحال میگوید: “جیرهی هر سالهی ماست”.
مهمانها از دکتر درخواست میکنند قبل از فوت کردن شمع تولد ۱۰۲سالگیاش آرزویی کند و دکتر در پاسخ می گوید: ” آرزویی اصلاً ندارم، آنچه خواستم کردم، به آنچه خواستم رسیدم، با خیال راحت و هیچ احتیاجی ندارم که در حالات خاص باشم، همهاش در حال اثبات بودهام و احتیاج به هیچ چیز هم ندارم ”
همه ساکت شدهاند و به فکر میروند. واقعا چه لحظهای میتواند باشد لحظهی بیآرزویی، زمانی که بدانی شجاعانه زندگی کردهای و سوار بر زندگی تاختهای و تسلیم نشدهای و روحت را در قلمروی وسیع چندین جلد کتاب اعطا کردهای برای آنها که میخواهند بدانند…
جایی میخواندم هر به ثمر رساندنی، بندی است به دست و پای آدم که او را مکلف میکند برای به ثمر بخشیدنی والاتر از قبل. بندی که استاد ستوده هنوز از باز کردنش دست نکشیده.
بعد از تفالی که دکتر به حافظ میزند، دیگر وقت رفتن است. حالا لحظهی خداحافظی از مردی است که هر لحظه بودن کنارش تجربه و درک جدیدی است از مفاهیم کهنه با امیدواری و تلاشی ستودنی برای نوشتن که بعد از ۱۰۲سال مثال زدنی است و دردناکتر از آن فکر دوباره برگشتن به روزمرگی است میان آدمهایی که با بوق و چراغ فقط میدوند و میدوند، گاهی بدون لحظهای درنگ برای کمی فکر کردن!
|