بازگشت به صفحه نخست

استاد! کمی درنگ کن


گزارش گونه‌ای از مراسم بزرگداشت استاد منوچهر ستوده در باغ نگارستان

قطاری به مقصد باغ نگارستان

ساعت  پنج و نیم بعد از ظهر روز جمعه، ایستگاه متروی صادقیه ساعت خلوتی را پشت سر می‌گذارد! قطار شهری از راه می‌رسد و بدون هل دادن و استرس و فشار وارد اولین کوپه قطار می‌شوم. انگار همه چهره‌ها آشنا هستند و اصلا مقصد امروز این قطار شهری ایستگاه بهارستان، خیابان دانشسرا، باغ نگارستان است.

کوپه‌های قطار خلوت است و به رسم این سال‌های ما ایرانیان، به جز افرادی که با هم آشنا هستند، بیشتر مسافران با حداکثر فاصله از همدیگر نشسته‌اند.

با آن که تلاش می‌کنم حواسم به صحبت‌های دیگران نباشد، صدای دو مرد نسبتا مسن که در نزدیکی من نشسته‌اند توجهم را جلب می‌کند! صحبت از گذشته‌های دور است و خاطراتی که آن دو از باغ نگارستان دارند. مردی که مسن‌تر به نظر می‌رسد می‌گوید: من آقای ستوده را در شمال دیده‌ام! آن زمان‌ها که جوان رشیدی بود و با اسب و قاطر و وسایل حمل و نقل آن زمان، خطه شمالی کشور را زیر پا می‌گذاشت تا بخشی از جغرافیای آن را در تاریخ ایران جاودانه کند. احساس خوبی ندارم! نمی‌توانم به حرف‌هایشان گوش ندهم. فکری به نظرم می‌رسد، از جایم بلند می‌شوم و به آن‌ها نزدیک شده سلام می‌دهم! با محبت پاسخ می‌دهند و من هم بلافاصله می‌گویم که ببخشید! اگر اشتباه نکنم شما هم برای شرکت در مراسم بزرگداشت دکتر ستوده به باغ نگارستان می‌روید، اگر اجازه بدهید من هم با شما همراه شوم. چون محل دقیق آن را نمی‌دانم. یکی از آن‌ها که چهره‌اش خیلی مانند معلمان دوران ابتدایی من در سال‌های ۱۳۵۰ است می‌گوید: حتما! چه بهتر با هم می‌رویم! تشکر می‌کنم و در کنارش می‌نشینم. می‌پرسد شما از شاگردان یا آشنایان استاد هستید؟ می‌گویم نه من هم مثل هر ایرانی به ایشان به عنوان یک میهن پرست علاقه‌مندم. البته به دلیل شغلم از استاد زیاد شنیده‌ام و می‌خواهم یک خبر و گزارش هم از این مراسم برای مجله رشد آموزش جغرافیا تهیه کنم. عذرخواهی می‌کنم و می‌خواهم که به صحبت‌هایشان ادامه دهند.

ستوده، آشنای مردم باور!

آن دو دوباره چشم در چشم هم از استاد می‌گویند. یکی از آن‌ها ادامه می‌دهد که بله! من منوچهر ستوده را در روستای خودمان دیده بودم! یک روز صبح که بر حسب اتفاق می‌خواستم به شهر بروم با ماشینی که ایشان را به ده ما آورده بود به شهر برگشتم و اما قبل از آن کمک کردم تا اسبی برای او مهیا شود و از دوستان محلی خودم خواستم که به این جوان با انگیزه و سخت‌کوش کمک کنند که بتواند به جاهایی که مایل است برود و مشکل کمتری داشته باشد. راستش در برگشت به شهر راننده یک چیزهایی از ایشان و قصدش برای نوشتن کتابی درباره خطه شمال گفت ولی خیلی چیز زیادی دستگیرم نشد. این موضوع گذشت و شاید بیش از بیست سال بعد زمانی که کتاب ارزشمند و چند جلدی از “آستارا تا استارباد” منتشر شد و من اتفاقی آن را دیدم متوجه شدم که آن جوان بزرگ و عاشق وطن چه کار با عظمت و مهمی را انجام داده و بخش زیادی از جوانی خود را بر سر این کار نهاده است. انگار هر دو قصد داشتند هر چه بیشتر از استاد بگویند. مرد دومی گفت: من هم اتفاقی با دکتر آشنا شدم، خانواده من از اهالی الموت هستند و یک بار که برای دیدن قلعه الموت به آنجا رفته بودم، آقای ستوده را آن‌جا دیدم. همان سال‌ها متوجه شدم که این جوان چه آرام و عمیق و بی‌ادعا برای کشورش زحمت می‌کشد و بعدها هم همیشه پیگیر کارهایش بودم ولی هیچگاه فرصت نشد که ببینمش!

غصه‌هایی بزرگی که می‌خوریم! مردانی که تکرار نمی‌شوند!

ادامه صحبت‌هایشان که حالا با خیالی راحت به آن‌ها گوش می‌دادم به این‌جا کشیده شده که بانیان این کار خیر و مردمی چه کار با عظمت و مهمی انجام داده‌اند تا این ذخیره‌های رو به اتمام ایران عزیز را بیشتر به مردم معرفی‌کنند و گر چه دیر! اما در حد امکان از آنان تقدیر و قدرشناسی کنند.

صحبت از این ذخیره‌های رو به پایان، خاطرات مواجهه و گفت‌وگو با بزرگان حوزه جغرافیا، مانند: مرحوم دکتر محمد حسن گنجی، دکتر کردوانی، دکتر صفی نژاد، دکتر سید رحیم مشیری، دکتر عزت عزتی، مهندس محمدرضا سحاب، مهندس سعید بختیاری و . . . را در یکی دو سال آخر برایم تداعی می‌کند. گنجینه‌های رو به پایانی که انگار دارند تمام می‌شوند و تنها جایگزین آن‌ها پرترههای با وقاری است که دور از دسترس ما بر در و دیوار نگارخانه‌ها و مراکز علمی و دانشگاهی نصب می‌شوند.

چگونه می‌توان این غصه‌های بزرگ را پنهان کرد؟! روزی که برای گفت‌وگو با دکتر سید رحیم مشیری، دکتر کردوانی و دکتر عزتی به گروه جغرافیای دانشگاه آزاد اسلامی علوم و تحقیقات تهران رفته بودم آن‌ها در اطاق اساتید، که شباهتی غریب با اطاق معلمان در مدارس داشت (و صد البته شان معلمان در مدارس هم آن‌گونه که شایسته است پاس داشته نمی‌شود) هم باید با من گفت‌و‌گو می‌کردند، هم به سوالات دانشجویان پاسخ می‌دادند! و هم دکتر عزتی با بزگواری و مهربانی باید برایمان چای می‌ریخت. و دکتر کردوانی با انگیزه و پر تلاش، باید گرسنگی بین ساعت کلاسی را با زدن شیرینی های خشک مانده در داخل چای نه چندان داغ خود، فرو می‌نشاند.

البته که بزرگی، منش استادی و جوهره علمی و تجربی این بزرگان این حاشیه‌های کوچک را بی‌اهمیت می‌کرد، اما از طرفی دیگر آن فضای محقر و نا آراسته اصلا در شان چنین بزرگانی که با غرور و بزرگ منشی از چنان شرایطی گله و شکایتی نداشتند، نبود!

غرضم از بیان این موضوع در عین حال که اشاره به این مطلب است که داریم ذخایر علمی و نیروی ارزشمند انسانی متبحر و فرهیخته خودمان را بدون جایگزین از دست می‌دهیم، تاکید بر این موضوع است که انجام کارهایی بزرگ چون گرامی‌داشت و قدرشناسی از اساتید و بزرگانی مانند استاد دکتر منوچهر ستوده، نه تنها یک وظیفه ملی و همگانی بلکه قدمی کوچک در جبران کم‌ توجهی‌هایی است که تاکنون نسبت به بزرگان خود در همه حوزه‌های دینی، علمی، پژوهشی و غیره انجام داده‌ایم.

برای قیاس به ذهن تصور کنیم که برای قدرشناسی از بیش از بیست سال پیاده روی، تحمل سختی‌ها و مرارت‌های دکتر ستوده تنها بیست ساعت از وقتمان را اختصاص داده‌ایم و به این قیاس مشخص می‌شود که این کار اصلا در مقایسه با آن کار و کارهای بزرگ ایشان اصلا به چشم نمی‌آید.

باغ نگارستان هم در پرتو حسن نام استاد معرفی شد!

پخش صدای ضبط شده در مترو به ما یادآوری می‌کند که به ایستگاه بهارستان رسیده‌ایم.

خوشحالم که با بودن دو دوست تازه یافته، نیازی به پرسیدن مجدد آدرس نداریم، از ایستگاه خارج می‌شویم. اما انگار صحبت دوستان من از آمدن به باغ نگارستان مربوط به نیم قرن پیش است و حالا با تغییراتی که در فضای پیرامونی باغ ایجاد شده است، باید آدرس را دوباره بپرسیم. البته و خوشبختانه موقعیت مترو بهارستان نسبت به باغ نگارستان به گونه‌ای است که خیلی زود آدرس را پیدا می‌کنیم و در فاصله‌ای کوتاه در باغ نگارستان هستیم. باغ نگارستان انتخاب خوب و هوشمندانه‌ای است که حتما از دنیا دیده‌گی و تجارب کارآمد دوستان حکایت می‌کند و شاید گفتن این جمله بی‌ربط نباشد که در پرتو مراسم گرامی‌داشت استاد ستوده، سروهای باغ نگارستان هم از رفت‌وآمد این همه آدم احساس شادمانی و شعف می‌کردند و به گمانم بدون آن که متولیان باغ خواسته باشند این مراسم، باغ زیبا و تاریخی نگارستان را بیشتر از تبلیغی در چشم‌ها و خاطر خیل جمعیتی که بدان جا آمده بودند نشاند.

جوان‌هایی که نشان دادند بزرگی را خوب آموخته‌اند!

برخورد حرفه‌ای، اخلاق مدار و همراه با گشاده رویی میزبانان از همان ابتدا نشان یک خاطره خوب را از این مراسم در دل و جان میهمانان می‌نشاند. گرچه بیشتر برگزارکنندگان مراسم در سن وسال نوجوانی، جوانی و میان‌سالی قرار دارند، اما آرامش فراهم آمده در غروب ارغوانی باغ، حاکی از تجربه، پختگی و مهم‌تر از آن نیت و تلاش خالصانه برگزار کنندگان برای مراسمی در خور شان استاد ستوده است. به طور طبیعی کمبودهایی هم وجود دارد و مراسم می‌تواند بهتر برگزار شود ولی نظر اکثر شرکت‌کنندگان این است که این نحوه برگزاری در قدرشناسی از یک بزرگ مرد، قابل قبول است و برگزارکنندگان همه تلاش خود را برای حفظ شان و حرمت میهمانان و برگزاری مراسمی در خور شان استاد به کار بسته‌اند.

باغ نگارستان ! باغ بهشت!

ما از درب دیگری وارد باغ می‌شویم، اما تقریبا برابر با ساعتی که اعلام شده است، درب باغ نگارستان از خیابان دانشسرا گشوده می‌شود. سادگی، متانت، عاشقی و همه صفات خوب دست به دست هم داده‌اند تا ما برای لحظاتی خودمان را در باغ بهشت احساس کنیم.

درب نه چندان بزرگ باغ گشوده می‌شود، ماشین پژویی وارد باغ می‌شود و می‌ایستد، صدای دست زدن و تشویق در استقبال از استاد از همه جا به گوش می‌رسد. جوانان مودب و شیک‌پوشی که وظیفه همراهی استاد را به عهده دارند، درب عقب ماشین را می‌گشایند. حالا تنها پاهای استاد دیده می‌شود. مرد بزرگ کوه و در و دشت ساده و مهربان ماند همیشه جوراب نپوشیده است و پاهای مقاوم و وفادار و صبورش مانند تنه تنومند درختان باغ از ماشین به پایین می‌لغزند. قدم‌هایی که این پاها بر داشته‌اند و قلم‌هایی که استاد برای ماندگاری تاریخ ایران بر کاغذ جاری کرده‌اند، قامتی سرو مانند را از استاد تصویر می‌کند. جوان نشسته بر اسب سفید دیروز، امروز و در صد سالگی با کمک عصا و دوستانش اما استوار و محکم و مهربان گام بر می‌دارد. در کنار نهال صد سالگی عمرش عکسی به یادگار می‌اندازد و به سختی کمر راست می‌کند. همه را از نظر می‌گذراند و با تبسمی در چهره، برقی در چشم  و لبخندی بر لب پاسخ همه میهمانان را می‌دهد. همه چیز در جای خود قرار دارد. گرچه همه چیز مرتب است، اما خبری از خیل نیروهای اداری و بگیر و بندهای مراسم رسمی نیست. همه خوشحال هستند. استاد پس از عکسی که در جایگاه مخصوص می‌اندازد وارد سالن اجرای مراسم می‌شود.

مردی که هنوز هم برای ایران لبخند می‌زند!

در سالنی که تنها گنجایش حدود ۱۵۰ نفر را دارد جمعیتی افزون از ۳۰۰ نفر خود را جای داده‌اند و جالب این‌که جمعیت ایستاده از جمعیت نشسته بیشتر است. مراسم با همه سادگی و بی‌آلایشی خود اما به صورت رسمی آغاز می‌شود و دکتر ستوده در لحظه لحظه حضور در مراسم جز لحظاتی که سخن می‌گوید و یا دوستان دیرین در آغوشش می‌کشند، دست بر لاله گوش دارد تا همه حرف‌ها و سخن‌ها را  دقیق بشنود. در هر لحظه‌ای که نامی از او و خدماتش برده می‌شود، سر به زیر می‌اندازد و حالتی خاص در چهره‌اش دیده نمی‌شود، اما به محض این‌که نام ایران و یا افتخارات کشورش برده می‌شود، سر فراز می‌آورد، گردن می‌کشد و به وضوح لبخند می‌زند.

چهره استاد از ابتدا تا انتهای مراسم راضی و خشنود به نظر می‌رسد و مدعوین نیز علیرغم تنگی جا و گرمی هوا آسوده خاطر و آرام به نظر می‌آیند.

آرش! یک نفر هست که اینجا نیست!

بر و بچه‌های برگزار کننده مراسم در همه جا هستند و البته یک نفر هست که نیست، اما دوستانش او را از یا نبرده‌اند. اگر دقت داشته باشی در میانه‌های باغ، در حاشیه نمایشگاه، در سالن اجرای مراسم و محل درب ورودی این واژه‌ها برایت تکرار می‌شوند. آرش تماس گرفت، کاش این‌جا بود، دلش این‌جاست، آرش زنگ زد، مگر آقای نورآقایی خودشان نیستند و جملاتی از این دست که نشانگر پایه‌گذاری و مدیریت خوب این مراسم از سوی آرش نورآقایی است، حتی اگر خودش در آن لحظه هزاران کیلومتر دورتر و در هتلی در استکهلم باشد.

نوشتن از همه زیبایی‌های این مراسم حتما نیاز به زمانی فراخ‌تر دارد و از سویی شاید در این مرحله حوصله خوانده را سر ببرد. اما از آن‌جایی که فینال گفت‌وگو با استاد در این مراسم، صحبت‌های آقای اینانلو مسافر همیشه آماده، مجری توانمند و مرد دوست داشتنی سفر و گذر بود، سخنان زیبای این نوشته را که به گمانم حرف دل همه دوستداران استاد بود، پایان این گزارش‌گونه قرار می‌دهیم، امید این که توفیق انعکاس این اتفاق زیبا را در رسانه‌های دیگر و در فرصتی مجدد داشته باشیم.

استاد لحظه ای درنگ کن!

او در سخنانی کوتاه اما زیبا گفت: “به من گفته‌اند ۱۰ دقیقه صحبت کنم، اما من فقط یک دقیقه و سی ثانیه صحبت خواهم کرد، چون هزار ده دقیقه صحبت هم برای گفتن از دکتر ستوده کافی نیست!

استاد! بالاخره به صد سالگی رسیدید، مبارک باشد! اما قبول کنیم که این صد سال خیلی سریع و زود گذشت! ما در این صد سال بیش از پنجاه سال آن را در پی شما بوده‌ایم و قصد داشته‌ایم پا جای پای شما بگذاریم و به شما برسیم، اما نرسیدیم.

بار اول و خیلی قبل‌ها که به دنبال شما به قلعه رودخان رفتیم، گفتند استاد این‌جا بودند اما رفتند! در پی شما به قلعه‌ای دیگر آمدیم، گفتند استاد اینجا بودند، ولی پیش پای شما رفتند!

به آشیانه عقاب (قلعه الموت) رفتیم، گفتند استاد این‌جا بودند و رفتند! عشق رفتن و رسیدن پای سفر به ما بخشیده بود باز هم آمدیم، راگا را رد کردیم، از یکی از دروازه‌های کاسپین (که شما این نام زیبا را بر آن گذاشته‌اید) بارها و بارها در پی قدم‌های استوار شما از آن رد شدیم! آن سوتر به گرد کوه رسیدیم، گرد کوهی که دامنه آن جولانگاه مردم دلاور این سرزمین و مصاف آنان با بدخواهان این خطه از ایران عزیز بود! هنوز سنگ‌ها و صخره‌های مدوری که بر سر دشمنان این مرز و بوم (که شما عاشق آن هستید) فرو کوفته شده بود، در پای گرد کوه به چشم می‌خورد! گفتند استاد آمدند، درنگی داشتند! سنگ‌ها را لمس کردند و رفتند! در پی شما از آن جا به مهرنگار و خیلی جاهای دیگر رفتیم! هرجا که رفتیم رد پای عاشقانه شما بود، اما شما پیشگام و شتابان رفته بودید! دوست داشتیم در یکی از این ایستگاه‌های عاشقی با شما ملاقات کنیم! اما هر جا سراغ شما را گرفتیم، با افسوس، این جمله را از زبان مردم آشنای شما و مردم محلی شنیدیم که گقتند: دیر آمدید! استاد پیش پای شما اینجا بودند و رفتند!

حالا از طرف همه این بچه‌ها ( که شاگردهای نسل اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم و ششم شما هستند) و همه دوستداران شما که در این مجلس، گرد شمع وجودتان، در ورود شما به سده دوم جاودانگی گرد آمده‌اند، می‌خواهم از شما خواهش کنم که در صد سالگی درنگ کنید! بایستید! و اجازه بدهید به شما نزدیک‌تر شویم! در تمام این مدت ما ستودن را آموخته‌ایم! اما شما اندکی درنگ کنید تا در این سده دوم طلایی عمر استاد! ما هم به شما برسیم و رمز و راز ستوده شدن را بیاموزیم. زنده باشید!”

به امید تکرار این شب‌های خوب برای رسیدن به روزهای قشنگ!

محمد دشتی

خبرنگار و مدیر فنی” آژانس‌های مسافرتی و گردشگری”

۲ نظر در “استاد! کمی درنگ کن”

  1. شیما تیرگر نوشته است:

    سلام من تقریبا تمام پنجشنبه هام رو پیش استاد هستم و هر سال که میگذره دعا میکنم خدا بهشون طول عمر بده

  2. شیما تیرگر نوشته است:

    ۲ روز پیش خونه استاد بودیم ما در همسایگی استاد خونه داریم و با استاد بوته های توت فرنگی وسط حیاط رو آب دادیم و کمی حرف زدیم

ارسال نظر

 
نام:
ایمیل (نمایش داده نخواهد شد):
وب سایت: