خاطراتی از مراسم سالروز تولد دکتر منوچهر ستوده

چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۹۲

از آنجایی که برنامه های دوچرخه سواری از آستارا تا استارباد و صعود به قله دماوند را با کمک دوستانم با موفقیت انجام داده بودم، در مراسم سالروز تولد دکتر منوچهر ستوده فقط ماموریت آوردن دکتر ستوده از کوشکک و سپس برگرداندن ایشان به اینجانب محول شده بود ولی دلم طاقت نمی آورد و دوست داشتم که به دیگر دوستان در تمامی موارد کمک کنم.

دو روز قبل از مراسم لیستی از لوازم پلاستیکی یکبار مصرف از امیرحسین شجاعی پارسا مسئول پذیرایی در دستم بود که قول داده بودم تهیه کنم، برای همین به همراه همسرم یکراست به سمت گمرک رفتیم تا وسایل و تجهیزات که خواسته بود را ارزان تر تهیه کنیم که تهیه کردیم. سپس به همراه خانم پرتو حسن زاده و علیرضا عالم نژاد و همسر و کودک خردسالش تا نیمه های شب به دنبال پایه های گاز و دیگهای بزرگ مخصوص تهیه آش و شله زرد بودیم که با کمک مسعود شکرنیا تهیه شد. روز پنجشنبه ساعت ۱۳ از اداره زدم بیرون تا به خیابان مولوی جهت تهیه وسایل افطاری بروم در همان موقع یاد خانم مینا کامران افتادم که مسئول تهیه شله زرد بود. تماس گرفته شد و در کمتر از ۳۰ دقیقه با یکدیگر به سمت خیابان مولوی و سپس میدان کلانتری حرکت کردیم و تمامی وسایل مورد نیازمان را خریداری کردیم. تا به باغ رسیدم به همراه امیرحسین جهت تهیه زولبیا و سفارش نان برای فردا حرکت کردیم. از شیرینی فروشی بهار بیش از ۱۰ کیلو زولبیا خریدم و ۱۵۰ عدد نان تافتون هم سفارش دادیم. هنوز به باغ نرسیده بودم که مسعود شکرنیا زنگ زد و درخواست کمک جهت حمل یک تخته چوب را داشت که گفتم بیا باغ تا با هم بریم. در همین حال عالم نژاد زنگ زد که شیلنگ گاز میخواد. در کمتر از نیم ساعت هم شیلنگ خریداری شد و هم تخته مسعود حمل شد.

با رسیدن به باغ با امیر حسین، محسن و رامین پاک نژاد شروع به چیدن ۳۰ میز و ۱۸۰ صندلی کردیم. سپس به کمک حمید رفتیم تا جای ۶ اصله نهال در داخل باغ و در جاهای مناسب حفر شود و یکی از حفره ها را در ابتدای درب ورودی کندیم تا در اولین اقدام در بدو ورود دکتر، صدمین درخت کاشته شود. وقتی به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت از ۱۲ نیمه شب هم گذشته و هنوز صندلی چرخدار تهیه نکرده ام. با کمک رامین پاک نژاد به سمت غرب تهران حرکت کردیم و در انتهای اتوبان همت و از طریق اقوام رامین، صندلی چرخدار تهیه شد.

روز جمعه ۲۸ تیرماه پس از ۳ ساعت استراحت از خواب برمیخیزم و به سمت خیابان دماوند حرکت میکنم و به اتفاق کوروش معلمی از طریق جاده شمشک، دیزین به سمت جاده چالوس و سپس کوشکک حرکت میکنیم و در ساعت ۸ صبح در منزل دکتر ستوده بودیم. پس از حال و احوال اولین چیزی که دکتر ستوده گفت این بود که نون تازه نخریدید؟ از خجالت میخواستم بمیرم. گفتم: الان میرم و میگیرم ولی دکتر گفت: طول می کشه لازم نیست بیایید بشینید صبحانه بخورید. تازه یادم اومد که دو روز قبل که با دکتر صحبت کرده بودم گفته بودم با نان تازه میاییم ولی در طول مسیر اینقدر با کوروش معلمی غرق در صحبت شده بودیم که پاک یادم رفته بود. در حین صرف صبحانه صحبتهای زیادی با دکتر انجام دادیم یادمه خاطرات یکی از سفرهاش را که از آهار شروع کرده بود و از طریق گردنه آهار بشم به شهرستانک و سپس جاده چالوس رفته بود و از آنجا به کوشکک، وله، کهنه ده، غار یخ مراد، آزاد بر، گته ده، شهرک، گازرخان، ورازان، پیچه بن و از طریق گردنه سلمبار وارد دره ۳۰۰۰ شده بود و سپس به آبگرم دره و گردنه هزار چم و از اونجا به حصارچال، ونداربن، رودبارک، مرزن آباد اومده بودند و سپس از طریق جاده کجور به سمت گردنه قـُرق و بلده و یالرود و دوباره از طریق گردنه پاکبود به سمت دشت لار لواسانات اومده بود را برایش تعریف کردم. کلی ذوق کرد و از اینکه تمامی مسیر را کاملا” میدانستم تعجب کرده بود و قاه قاه می خندید و کلی کیف کرد و کمی هم از خاطرات اون زمانها برایمان تعریف کرد.

گفتم اگر یک فیلم بردار همپا و همنورد پیدا کنم حتما” این مسیر را تبدیل به یک فیلم مستند خواهم کرد و باز گفت: کار بسیار خوب و نیکوییست. پس از صرف صبحانه پیراهنی به رنگ لیمویی، رنگ مورد علاقه دکتر را که برای دکتر هدیه آورده بودم را دادم که بپوشه. گفت: تهرون می پوشم. تا دکتر آماده بشه از فرصت استفاده کردم و حیاط را خوب آب و جارو کردم. خلاصه با آماده شدن دکتر با آهستگی و دست در دست یکدیگر به سمت ماشین حرکت کردیم. بیشترین نگرانی من در سراشیبی جلوی ویلا بود که به شکر خدا پایین اومدیم. جالبه که دکتر اصلا” خم به ابرو نیاورد و گفت نگران من نباش، تو فقط دست منو محکم نگه دار.

در همان سراشیبی گفتم: دکتر باید اینجا رو درست کنیم و پله بگذاریم و دکتر در جواب گفت: خوب بیایید درست کنید. سوار ماشین شدیم و به سمت جاده چالوس حرکت کردیم. میخواستم کولر روشن کنم گفت: الان لازم نیست هوا اینجا خوبه وقتی تو آینه ماشین نگاهش میکردم کاملا” متوجه جاده بود و روستا به روستا و دره به دره یاد و خاطرات شیرین گذشته اش می افتاد. کمی از خاطرات معادن گچسر تعریف کرد و خاطره ای از کوه آزامون در روبروی کوشکک. وقتی به کسیل رسیدیم گفت: اینجا کسیله؟ گفتم: بله، گفت: سمت چپ بالای کوه رو ببین بقایای یک قلعه را خواهی دید. در حین رانندگی نیم نگاهی به بالا انداختم و با کمال تعجب بقایای یک دیوار قدیمی بر بلندای یک صخره هولناک را دیدم و دقایقی از تاریخچه قلعه برایم گفت. سپس به آدران رسیدیم و گفت اینجا کجاست؟ گفتم: دکتر به آدران رسیدیم. گفت : آدر از آذر یعنی آتش می آید و این کلمه در آتشکده هفت آدر که در یزد قرار دارد هم بکار رفته است و کمی جلوتر از دره ای در سمت راست خاطره ای تعریف کرد که از طرف یک استاد دانشگاه مامور تهیه نمونه های گیاهی بوده و بعد از چندین روز موفق به تهیه چندین کارتن نمونه های گیاهی میشود که چهار نمونه منحصر بفرد در داخل آنها بوده که دوتای از آنها بنام ستوده نامگذاری میشود . سپس به وینه می رسیم و از دکتر می پرسم وینه یعنی چه ؟ و دکتر می گوید : از اوین می آید ولی نمیدانم که چه معنی دارد . به سرودار می رسیم و می گویم دکتر سرودار چه داستانی دارد و او می گوید : دار به معنی درخت است و سرودار ، درخت سرو کهنسالی بوده که در این روستا وجود داشته و متاسفانه به دلایل ساخت و ساز و ایجاد جاده ، درخت سرو را بریده اند ولی نام سرودار همچنان باقیست . بناگاه برج آرامگاهی میدانک در جاده چالوس به ذهنم خطور کرد و چیزهایی در باره اش میدانستم ولی خواستم بدانم آیا دکتر ستوده هم در باره آن اطلاعاتی دارد یا خیر که فقط چند دقیقه توضیحات مفصل و تاریخچه بنا را برایم تعریف کرد و اینکه مربوط به چه قومی بوده و چی شده که اینطور شده و . . . . تازه متوجه شدم با چه انسان دانشمندی همسفر شده ام و هر چه بیشتر با او به مصاحبت می نشینم بیشتر به ابعاد وجودیش پی میبرم . هر سوالی را جوابی میدهد انگار با یک دایره المعارف گویا در سفر هستم . بهتره اینطور بگویم که هر کسی با هر درجه علم و دانشی از مصاحبت با دکتر منوچهر ستوده ابدا” خسته نمی شود و او نیز علاقه مند است تا مخزن و گنجینه اطلاعاتش را در اختیار همه قرار دهد و ابدا” اظهار خستگی نمیکند . هر از چند گاهی هم شعرهای زیبای محلی میخواند که متاسفانه هیچکدام را بیاد ندارم . از کوشکک سوال میکنم که چه زمانی و چرا اینجا را انتخاب کرده و می گوید که در سال ۱۳۲۷ به این منطقه می آید و پس از کلی پرس و جو کوشکک را بدلیل واقع شدن در کنار یک دره مصفا و هوایی خنک و لطیف انتخاب کرده . در ابتدا در منطقه ای مرتفع تر در همان کوشکک زمینی خریداری میکند و در آنجا چادری برپا میکرده  و مجبور بوده هر هفته با اهل و عیال بهمراه وسایل زیاد تا آنجا می رفته اند و پس از دو سال زمینی را در پایین دست خریداری کرده و تا سال ۱۳۳۱ بنا و ساختمان آن را به اتمام می رساند .

ساعت ۱۰ صبح است و ما به جاده کرج رسیده ایم و اس ام اسی برایم ارسال شده که حتما” با آقای آسانلو ، مجسمه ساز جهت ساخت تندیسی از دست دکتر ارتباط برقرار کنم . اینکار انجام میشود و با آقای آسانلو ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه در میدان پونک قرار می گذارم و در همان زمان با دکتر در ارتباط با برنامه های همان روز و چگونگی اجرای برنامه توضیحات مفصل و دقیقی را ارائه میدهم و دکتر ستوده می گوید گویا امروز من سلطانی هستم که هر امر و دستوری دهم اجرا میشود و گفتم : امروز روز شماست ، امروز تولد یک مرد فرهیخته ۱۰۰ ساله ست و در ضمن از ساخت تندیست از دستش هم استقبال کرد . ساعت ۱۱ در منزل دکتر ستوده در تهران نشسته ایم و آسانلو در حال گچ گرفتن یا گچمالی دست دکتر است تا قالبی از دستان ایشان که به عصایش تکیه کرده است درست کند . از دکتر جدا میشویم و قرار ساعت ۱۸:۳۰ دقیقه را می گذارم و بلافاصله با باغ نگارستان میروم . هوا گرم است و هر کسی مشغول کاریست ، تعدادی از خانمها مشغول تهیه آش و شله زرد هستند و کمی در همزدن آش و شله زرد به آنها کمک میکنم ، گروهی دیگر مشغول تهیه بسته های افطاری هستند و گروهی دیگر مشغول نهار خوردن و گروهی در حال چیدمان عکسهای نمایشگاه و کتابها و گروهی دیگر مشغول چیدمان میز نشریات و مجلات بودند و گروهی هم در یک اطاق خنک از حال رفته اند و تقریبا” بیهوش هستند . تازه به یاد نانهای سفارش داده شده می افتم و متوجه میشوم که کسی بدنبال تحویل نانها نرفته ، در همان زمان مینا کامران می گوید که ۱۰۰ عدد دیگر ظرف یکبار مصرف برای شله زرد میخواهد . بلافاصله نان را از نانوایی میگیرم و بسمت گمرک میروم و ظروف اضافه را هم تهیه میکنم . تازه متوجه شدم که شب قبل علیرضا عالم نژاد گفت که بایستی ۱۰ دقیقه در باره پروژه دوچرخه سواری و کوهنوردی سخنرانی کنم که اینکار از همه کارها سخت تر آمد ولی با اینحال یک متن سخنرانی تهیه کردم . خدای من زمان چه زود می گذرد ، ساعت ۱۸ شده و من هنوز در باغ مشغول کار هستم و دلهره عجیبی مرا فرا گرفته . سوار ماشین میشوم و تخته گاز بسمت پونک حرکت میکنم و در نزدیکی منزل دکتر ستوده با خانم مومنی تماس میگیرم که من دقایقی دیگر آنجا هستم . به محض رسیدنم خانم مومنی و دکتر ستوده درب آپارتمان را باز میکنند و سریع سوار بر ماشین حرکت میکنیم . خوشبختانه خیابانها و بزرگراهها خلوت هستند و راس ساعت ۷ به درب شرقی باغ نگارستان میرسم یعنی دقیقا” طبق برنامه ای که با پرتو و علیرضا عالم نژاد طراحی کرده ایم . درب بسته است ولی میتوان جمعیت زیادی را از پشت نرده ها دید که همگی شیک پوش و اکثرا” جوان هستند . در اون لحظه دکتر ستوده گفت : عجب جمعیتی آمده و من گفتم : دکتر عزیز اینان همگی از عاشقان و علاقه مندان شما هستند و برای تبریک تولد یکصدسالگی شما آمده اند . درب باز میشود و ما وارد میشویم و کف زدنهای مداوم علاقه مندان برای دکتر ستوده شروع میشود ، یک لحظه فکر میکنم در مجلس عروسی هستم ، همه شاد و خوشحال هستند و از دیدن دکتر ستوده به وجد آمده اند . سریع پیاده شده و درب سمت دکتر ستوده را باز میکنم و با احتیاط ایشان را پیاده میکنم . با چند گام به سمت کاشت صدمین درخت می رویم و همچنان کف زدنها ادامه دارد و دکتر مدام می گوید: استدعا دارم ، ممنونم ، خواهش میکنم . به راحتی میتوانستم رضایت و خوشنودی را در چهره دکتر ستوده تشخیص دهم . با اشاره محمد یزدانی دکتر را به سمت مکانی در چند قدمی سالن کنفرانس میبرم تا عکسهای آتلیه ای توسط حسین جندقی گرفته شود . بعد از دقایقی وارد سالن میشویم و انبوه جمعیت نیز پشت سر ما وارد میشوند . دکتر به آرامی می نشیند و علیرضا عالم نژاد مجری برنامه به پشت تریبون میرود . سالن ۱۵۰ نفری پذیرای بیش از ۳۰۰ نفر انسان عاشق است که به عشق مردی بزرگ به اینجا آمده اند . سالن بسیار گرم شده و سیستمهای خنک کننده جوابگوی این جمعیت نیست ولی هیچکس اعتراضی ندارد چرا که همه برای تبریک یکصدمین سالروز تولد مرد فرهیخته ای آمده اند که بیش از ۸۰ سال از عمر پر برکتش را صرف ایران و ایرانشناسی کرده است . سخنرانان یکی پس از دیگری می آیند و میروند و من هم شش دانگ حواسم به دکتر ستوده است و نگرانم که مبادا از گرمای سالن کنفرانس کلافه شود , هر از چند گاهی به او لیوانی آب میدهم و او هم هر بار چند جرعه ای می نوشد ولی خانم مومنی از دور اشاره میکند که به او اینقدر آب ندهم تازه متوجه میشوم که دستشویی رفتن دکتر خودش یک پروژه است . کتاب سرو کهنسال رونمایی میشود , مجسمه سردیس سر دکتر پرده برداری میشود ، شعری زیبا سروده میشود و سخنان دلچسبی گفته میشود و عکاسان صدها عکس از این لحظات میگیرند و در نهایت دکتر ستوده با صدایی بلند و رسا سخنرانی زیبا و پرمعنایی انجام میدهد و از گروههای مختلف که در تولد ایشان سهیم بودند نیز تشکر میکند و وقتی در این میان نام مرا به زبان می آورد و می گوید با تشکر از پرویز شجاعی ، خستگی از تنم بیرون می رود و در یک لحظه اشک در چشمان حلقه میزند . در زمان بریدن کیک تولد که با عکسی از قله دماوند تزیین شده و پس از خاموش کردن شمع ها, دکتر ستوده درگوشی به من می گوید که پس کیک کجاست ؟ گفتم دکتر جان همینه که جلو شماست و او گفت اینکه عکس قله دماونده و سپس چاقو را بدستش دادم تا کیک رو برش بده و اینکار را با تسلط کامل انجام میده در این میان  دستش آغشته به کیک میشه و من قصد دارم با دستمال دستش را تمیز کنم که میگه بذار بچشم ببینم حالا چه مزه ای میده و با گفتن این جمله کل مجلس میزنند زیر خنده و برایش کف و صوت میزنند . احساس میکنم که دکتر دیگر بایستی هوای تازه استشمام کند و به مجری برنامه اشاره میکنم که بایستی بیرون برویم ولی قبل از آن مجسمه ایشان را به او نشان میدهم که از دیدنش بسیار خوشحال میشود و تحسین میگوید و همانجا از استاد آسانلو تشکر میکند . قبل از خروج از سالن تلفنی به رامین اطلاع میدهم که ویلچر را از پشت اتومبیل آورده و آماده کند و به محض خروج از سالن دکتر را بر روی صندلی نشانده و به سمت محل پذیرایی حرکت میکنیم . در حین حرکت نیز سعی میکنم دکتر عزیز را با کارهایی که دوستان انجام داده اند آشنا کنم . اولین کاری که کردم توقف در ایستگاه نشریات بود و سریع مقاله ای که در مجله هما و در مورد ایشان به زبانهای فارسی و انگلیسی چاپ شده بود را به ایشان نشان دادم و ایشان گفت : عجب کاری کرده اید شما آفرین و سپس از پروژه تی شرتها ، عکسها و کتابهایشان نیز دیدن کردن و کلی لذت بردند و آفرین می گفتند . با کمک رامین و دوست دیگری ، دکتر را به همراه صندلی از چندین پله گذراندیم و تا خود میز پذیرایی ایشان را بدون اینکه از روی صندلی بلند کنیم حمل کردیم . وقتی اطراف را نگاه کردم جمعیت زیادی را در اطراف دیدم و هر کسی مشغول کاری بود ، یکی مشغول خوردن ، دیگری به دنبال جایی برای نشستن و آن یکی به دنبال نانی و یا آشی و یا چیزی برای خوردن ، از همه جالبتر یک آقا و خانم با دستانی پر از مواد غذایی که داشتند مجلس را ترک میکردند و خیلی های دیگر که گرسنه و تشنه مانده بودند . واقعا” نمیدانستم در این هیاهو چه کنم و به چه کسی کمک کنم ، اضطراب و نگرانی را در چشمان تک تک بچه های پذیرایی کننده و دیگر دوستان به وضوح می دیدم ولی یادم آمد که من بایستی در کنار دکتر باشم و لاغیر و خوشبختانه مراسم به خوبی و خوشی به پایان رسید . هر چند این برنامه نواقصی داشت ولی بنظر من با تجربه کمی که کل گروه در این رابطه داشت بسیار خوب عمل کرد و در مجموعه بازتاب خوبی داشت و در پایان امیدوارم که بتوانیم چنین نکوداشتهایی را برای دیگر بزرگان ادب و فرهنگ ایران زمین انجام دهیم.

پرویز شجاعی

نجار هم از مراسم نکوداشت خبر داشت

پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲

برای کم کردن هزینه‌های جشن، مجبور شدیم عکس‌های پروژه‌‌های “۱۰۰تی شرت، ۱۰۰ امضا”، “رکاب‌زنی از آستارا تا استار آباد”، صعود به قلل و دیگر پروژه‌ها را روی شاسی‌های کوچک چاپ کنیم.

ظهر پنجشنبه‌ی قبل از روز مراسم (۲۷تیر) به پل چوبی رفتم تا ۲ قطعه فیبر ۳ میلی متری به طول و ارتفاع ۱۸۰ در ۱۲۰ تهیه کنم تا شاسی‌های عکس کوچک را روی آن نصب کنم. به صاحب مغازه گفتم: “ببینید ما جشن مردمی داریم. پول نداریم. ارزون حساب کن. دستمزد و این جور چیزها نکش روی این!”

بدون وقفه داشتم می‌گفتم: “… اگر برای خونه‌ی خودم بودم، از جیب خودم بود و راحت‌تر از این خرج می‌کردم. ولی باور کنید این رو از جیب مردم باید پرداخت کنم. یک نکوداشت کاملا مردمی برای استاد ۱۰۰ ساله داریم…” حرف مرا قطع کرد و گفت: “آهان استاد منوچهر ستوده؟!”

به قول معروف، برق از سه فازم پرید و با چهره‌ی سراسر متعجب پرسیدم: “اِ!، آره! از کجا خبر دارید!؟” گفت: “از ماهواره شنیدم خبرشو. استاد ایرانشناسِ. ماشالله، خدا نگهش داره.”

یک ورق کامل فیبر را نصف کرد. فیبر ۳ میل، نازک بود و باید با چیزی آن‌را محکم میک‌ردم تا قوس برندارد. گفت: “برو اون روبرو چوب بگیر بزن پشتش.” چند لحظه نگذشته گفت: “بزار نوارهای نئوپانی ببرم، گرون میشه چوب بگیری.”

نئوپان‌ها را برید. پرسیدم که آیا می‌توانم از کارگاهش استفاده کنم؟ کارگاهش را در اختیار من گذاشت تا همان‌جا خودم نجاری کنم! سقف کارگاه مستقیما شیروانی حلبی بود و حرارت از بیرون هم بیشتر بود. از همه وسایلش استفاده کردم؛ از میز کار گرفته تا پیش‌دستی هایش (گیره چوب) و هر چه که لازم داشتم. کمک کرد تا فیبر و نوارهای نئوپانی روی هم مماس شوند. همه را چسباندم و گفتم: “حدود ساعت ۶ میام می‌برمش تا چسبش خشک شده باشه.”

ساعت ۶ شد. در کل ۵۹ هزار تومان هزینه شده بود. فکر کردم چطور می‌توان آن‌ها را بدون هزینه تا محل جشن حمل کرد. به هرحال با وجود نزدیک بودن محل جشن، باز هم ۱۵ هزار تومانی باید کرایه می‌دادم. یادم آمد ماشین پرویز شجاعی؛ مسئول دوچرخه سوارها، باربند دارد. تماس گرفتم و آمد. از چوب فروشی بابت این‌که پولی نگرفت و کارگاهش را نصف روز در اختیارم گذاشت تشکر کردم و با چوب‌های روی باربند، در حالی که پرویز یک دست به فرمان داشت و یک دست به چوب‌ها به سمت باغ نگارستان روانه شدیم.

مسعود شکرنیا، ایده‌پرداز و مسوول پروژه “۱۰۰ تی‌شرت، ۱۰۰ امضا”

http://brokentiara.blogfa.com

استاد! کمی درنگ کن

چهارشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۲


گزارش گونه‌ای از مراسم بزرگداشت استاد منوچهر ستوده در باغ نگارستان

قطاری به مقصد باغ نگارستان

ساعت  پنج و نیم بعد از ظهر روز جمعه، ایستگاه متروی صادقیه ساعت خلوتی را پشت سر می‌گذارد! قطار شهری از راه می‌رسد و بدون هل دادن و استرس و فشار وارد اولین کوپه قطار می‌شوم. انگار همه چهره‌ها آشنا هستند و اصلا مقصد امروز این قطار شهری ایستگاه بهارستان، خیابان دانشسرا، باغ نگارستان است.

کوپه‌های قطار خلوت است و به رسم این سال‌های ما ایرانیان، به جز افرادی که با هم آشنا هستند، بیشتر مسافران با حداکثر فاصله از همدیگر نشسته‌اند.

با آن که تلاش می‌کنم حواسم به صحبت‌های دیگران نباشد، صدای دو مرد نسبتا مسن که در نزدیکی من نشسته‌اند توجهم را جلب می‌کند! صحبت از گذشته‌های دور است و خاطراتی که آن دو از باغ نگارستان دارند. مردی که مسن‌تر به نظر می‌رسد می‌گوید: من آقای ستوده را در شمال دیده‌ام! آن زمان‌ها که جوان رشیدی بود و با اسب و قاطر و وسایل حمل و نقل آن زمان، خطه شمالی کشور را زیر پا می‌گذاشت تا بخشی از جغرافیای آن را در تاریخ ایران جاودانه کند. احساس خوبی ندارم! نمی‌توانم به حرف‌هایشان گوش ندهم. فکری به نظرم می‌رسد، از جایم بلند می‌شوم و به آن‌ها نزدیک شده سلام می‌دهم! با محبت پاسخ می‌دهند و من هم بلافاصله می‌گویم که ببخشید! اگر اشتباه نکنم شما هم برای شرکت در مراسم بزرگداشت دکتر ستوده به باغ نگارستان می‌روید، اگر اجازه بدهید من هم با شما همراه شوم. چون محل دقیق آن را نمی‌دانم. یکی از آن‌ها که چهره‌اش خیلی مانند معلمان دوران ابتدایی من در سال‌های ۱۳۵۰ است می‌گوید: حتما! چه بهتر با هم می‌رویم! تشکر می‌کنم و در کنارش می‌نشینم. می‌پرسد شما از شاگردان یا آشنایان استاد هستید؟ می‌گویم نه من هم مثل هر ایرانی به ایشان به عنوان یک میهن پرست علاقه‌مندم. البته به دلیل شغلم از استاد زیاد شنیده‌ام و می‌خواهم یک خبر و گزارش هم از این مراسم برای مجله رشد آموزش جغرافیا تهیه کنم. عذرخواهی می‌کنم و می‌خواهم که به صحبت‌هایشان ادامه دهند.

ستوده، آشنای مردم باور!

آن دو دوباره چشم در چشم هم از استاد می‌گویند. یکی از آن‌ها ادامه می‌دهد که بله! من منوچهر ستوده را در روستای خودمان دیده بودم! یک روز صبح که بر حسب اتفاق می‌خواستم به شهر بروم با ماشینی که ایشان را به ده ما آورده بود به شهر برگشتم و اما قبل از آن کمک کردم تا اسبی برای او مهیا شود و از دوستان محلی خودم خواستم که به این جوان با انگیزه و سخت‌کوش کمک کنند که بتواند به جاهایی که مایل است برود و مشکل کمتری داشته باشد. راستش در برگشت به شهر راننده یک چیزهایی از ایشان و قصدش برای نوشتن کتابی درباره خطه شمال گفت ولی خیلی چیز زیادی دستگیرم نشد. این موضوع گذشت و شاید بیش از بیست سال بعد زمانی که کتاب ارزشمند و چند جلدی از “آستارا تا استارباد” منتشر شد و من اتفاقی آن را دیدم متوجه شدم که آن جوان بزرگ و عاشق وطن چه کار با عظمت و مهمی را انجام داده و بخش زیادی از جوانی خود را بر سر این کار نهاده است. انگار هر دو قصد داشتند هر چه بیشتر از استاد بگویند. مرد دومی گفت: من هم اتفاقی با دکتر آشنا شدم، خانواده من از اهالی الموت هستند و یک بار که برای دیدن قلعه الموت به آنجا رفته بودم، آقای ستوده را آن‌جا دیدم. همان سال‌ها متوجه شدم که این جوان چه آرام و عمیق و بی‌ادعا برای کشورش زحمت می‌کشد و بعدها هم همیشه پیگیر کارهایش بودم ولی هیچگاه فرصت نشد که ببینمش!

غصه‌هایی بزرگی که می‌خوریم! مردانی که تکرار نمی‌شوند!

ادامه صحبت‌هایشان که حالا با خیالی راحت به آن‌ها گوش می‌دادم به این‌جا کشیده شده که بانیان این کار خیر و مردمی چه کار با عظمت و مهمی انجام داده‌اند تا این ذخیره‌های رو به اتمام ایران عزیز را بیشتر به مردم معرفی‌کنند و گر چه دیر! اما در حد امکان از آنان تقدیر و قدرشناسی کنند.

صحبت از این ذخیره‌های رو به پایان، خاطرات مواجهه و گفت‌وگو با بزرگان حوزه جغرافیا، مانند: مرحوم دکتر محمد حسن گنجی، دکتر کردوانی، دکتر صفی نژاد، دکتر سید رحیم مشیری، دکتر عزت عزتی، مهندس محمدرضا سحاب، مهندس سعید بختیاری و . . . را در یکی دو سال آخر برایم تداعی می‌کند. گنجینه‌های رو به پایانی که انگار دارند تمام می‌شوند و تنها جایگزین آن‌ها پرترههای با وقاری است که دور از دسترس ما بر در و دیوار نگارخانه‌ها و مراکز علمی و دانشگاهی نصب می‌شوند.

چگونه می‌توان این غصه‌های بزرگ را پنهان کرد؟! روزی که برای گفت‌وگو با دکتر سید رحیم مشیری، دکتر کردوانی و دکتر عزتی به گروه جغرافیای دانشگاه آزاد اسلامی علوم و تحقیقات تهران رفته بودم آن‌ها در اطاق اساتید، که شباهتی غریب با اطاق معلمان در مدارس داشت (و صد البته شان معلمان در مدارس هم آن‌گونه که شایسته است پاس داشته نمی‌شود) هم باید با من گفت‌و‌گو می‌کردند، هم به سوالات دانشجویان پاسخ می‌دادند! و هم دکتر عزتی با بزگواری و مهربانی باید برایمان چای می‌ریخت. و دکتر کردوانی با انگیزه و پر تلاش، باید گرسنگی بین ساعت کلاسی را با زدن شیرینی های خشک مانده در داخل چای نه چندان داغ خود، فرو می‌نشاند.

البته که بزرگی، منش استادی و جوهره علمی و تجربی این بزرگان این حاشیه‌های کوچک را بی‌اهمیت می‌کرد، اما از طرفی دیگر آن فضای محقر و نا آراسته اصلا در شان چنین بزرگانی که با غرور و بزرگ منشی از چنان شرایطی گله و شکایتی نداشتند، نبود!

غرضم از بیان این موضوع در عین حال که اشاره به این مطلب است که داریم ذخایر علمی و نیروی ارزشمند انسانی متبحر و فرهیخته خودمان را بدون جایگزین از دست می‌دهیم، تاکید بر این موضوع است که انجام کارهایی بزرگ چون گرامی‌داشت و قدرشناسی از اساتید و بزرگانی مانند استاد دکتر منوچهر ستوده، نه تنها یک وظیفه ملی و همگانی بلکه قدمی کوچک در جبران کم‌ توجهی‌هایی است که تاکنون نسبت به بزرگان خود در همه حوزه‌های دینی، علمی، پژوهشی و غیره انجام داده‌ایم.

برای قیاس به ذهن تصور کنیم که برای قدرشناسی از بیش از بیست سال پیاده روی، تحمل سختی‌ها و مرارت‌های دکتر ستوده تنها بیست ساعت از وقتمان را اختصاص داده‌ایم و به این قیاس مشخص می‌شود که این کار اصلا در مقایسه با آن کار و کارهای بزرگ ایشان اصلا به چشم نمی‌آید.

باغ نگارستان هم در پرتو حسن نام استاد معرفی شد!

پخش صدای ضبط شده در مترو به ما یادآوری می‌کند که به ایستگاه بهارستان رسیده‌ایم.

خوشحالم که با بودن دو دوست تازه یافته، نیازی به پرسیدن مجدد آدرس نداریم، از ایستگاه خارج می‌شویم. اما انگار صحبت دوستان من از آمدن به باغ نگارستان مربوط به نیم قرن پیش است و حالا با تغییراتی که در فضای پیرامونی باغ ایجاد شده است، باید آدرس را دوباره بپرسیم. البته و خوشبختانه موقعیت مترو بهارستان نسبت به باغ نگارستان به گونه‌ای است که خیلی زود آدرس را پیدا می‌کنیم و در فاصله‌ای کوتاه در باغ نگارستان هستیم. باغ نگارستان انتخاب خوب و هوشمندانه‌ای است که حتما از دنیا دیده‌گی و تجارب کارآمد دوستان حکایت می‌کند و شاید گفتن این جمله بی‌ربط نباشد که در پرتو مراسم گرامی‌داشت استاد ستوده، سروهای باغ نگارستان هم از رفت‌وآمد این همه آدم احساس شادمانی و شعف می‌کردند و به گمانم بدون آن که متولیان باغ خواسته باشند این مراسم، باغ زیبا و تاریخی نگارستان را بیشتر از تبلیغی در چشم‌ها و خاطر خیل جمعیتی که بدان جا آمده بودند نشاند.

جوان‌هایی که نشان دادند بزرگی را خوب آموخته‌اند!

برخورد حرفه‌ای، اخلاق مدار و همراه با گشاده رویی میزبانان از همان ابتدا نشان یک خاطره خوب را از این مراسم در دل و جان میهمانان می‌نشاند. گرچه بیشتر برگزارکنندگان مراسم در سن وسال نوجوانی، جوانی و میان‌سالی قرار دارند، اما آرامش فراهم آمده در غروب ارغوانی باغ، حاکی از تجربه، پختگی و مهم‌تر از آن نیت و تلاش خالصانه برگزار کنندگان برای مراسمی در خور شان استاد ستوده است. به طور طبیعی کمبودهایی هم وجود دارد و مراسم می‌تواند بهتر برگزار شود ولی نظر اکثر شرکت‌کنندگان این است که این نحوه برگزاری در قدرشناسی از یک بزرگ مرد، قابل قبول است و برگزارکنندگان همه تلاش خود را برای حفظ شان و حرمت میهمانان و برگزاری مراسمی در خور شان استاد به کار بسته‌اند.

باغ نگارستان ! باغ بهشت!

ما از درب دیگری وارد باغ می‌شویم، اما تقریبا برابر با ساعتی که اعلام شده است، درب باغ نگارستان از خیابان دانشسرا گشوده می‌شود. سادگی، متانت، عاشقی و همه صفات خوب دست به دست هم داده‌اند تا ما برای لحظاتی خودمان را در باغ بهشت احساس کنیم.

درب نه چندان بزرگ باغ گشوده می‌شود، ماشین پژویی وارد باغ می‌شود و می‌ایستد، صدای دست زدن و تشویق در استقبال از استاد از همه جا به گوش می‌رسد. جوانان مودب و شیک‌پوشی که وظیفه همراهی استاد را به عهده دارند، درب عقب ماشین را می‌گشایند. حالا تنها پاهای استاد دیده می‌شود. مرد بزرگ کوه و در و دشت ساده و مهربان ماند همیشه جوراب نپوشیده است و پاهای مقاوم و وفادار و صبورش مانند تنه تنومند درختان باغ از ماشین به پایین می‌لغزند. قدم‌هایی که این پاها بر داشته‌اند و قلم‌هایی که استاد برای ماندگاری تاریخ ایران بر کاغذ جاری کرده‌اند، قامتی سرو مانند را از استاد تصویر می‌کند. جوان نشسته بر اسب سفید دیروز، امروز و در صد سالگی با کمک عصا و دوستانش اما استوار و محکم و مهربان گام بر می‌دارد. در کنار نهال صد سالگی عمرش عکسی به یادگار می‌اندازد و به سختی کمر راست می‌کند. همه را از نظر می‌گذراند و با تبسمی در چهره، برقی در چشم  و لبخندی بر لب پاسخ همه میهمانان را می‌دهد. همه چیز در جای خود قرار دارد. گرچه همه چیز مرتب است، اما خبری از خیل نیروهای اداری و بگیر و بندهای مراسم رسمی نیست. همه خوشحال هستند. استاد پس از عکسی که در جایگاه مخصوص می‌اندازد وارد سالن اجرای مراسم می‌شود.

مردی که هنوز هم برای ایران لبخند می‌زند!

در سالنی که تنها گنجایش حدود ۱۵۰ نفر را دارد جمعیتی افزون از ۳۰۰ نفر خود را جای داده‌اند و جالب این‌که جمعیت ایستاده از جمعیت نشسته بیشتر است. مراسم با همه سادگی و بی‌آلایشی خود اما به صورت رسمی آغاز می‌شود و دکتر ستوده در لحظه لحظه حضور در مراسم جز لحظاتی که سخن می‌گوید و یا دوستان دیرین در آغوشش می‌کشند، دست بر لاله گوش دارد تا همه حرف‌ها و سخن‌ها را  دقیق بشنود. در هر لحظه‌ای که نامی از او و خدماتش برده می‌شود، سر به زیر می‌اندازد و حالتی خاص در چهره‌اش دیده نمی‌شود، اما به محض این‌که نام ایران و یا افتخارات کشورش برده می‌شود، سر فراز می‌آورد، گردن می‌کشد و به وضوح لبخند می‌زند.

چهره استاد از ابتدا تا انتهای مراسم راضی و خشنود به نظر می‌رسد و مدعوین نیز علیرغم تنگی جا و گرمی هوا آسوده خاطر و آرام به نظر می‌آیند.

آرش! یک نفر هست که اینجا نیست!

بر و بچه‌های برگزار کننده مراسم در همه جا هستند و البته یک نفر هست که نیست، اما دوستانش او را از یا نبرده‌اند. اگر دقت داشته باشی در میانه‌های باغ، در حاشیه نمایشگاه، در سالن اجرای مراسم و محل درب ورودی این واژه‌ها برایت تکرار می‌شوند. آرش تماس گرفت، کاش این‌جا بود، دلش این‌جاست، آرش زنگ زد، مگر آقای نورآقایی خودشان نیستند و جملاتی از این دست که نشانگر پایه‌گذاری و مدیریت خوب این مراسم از سوی آرش نورآقایی است، حتی اگر خودش در آن لحظه هزاران کیلومتر دورتر و در هتلی در استکهلم باشد.

نوشتن از همه زیبایی‌های این مراسم حتما نیاز به زمانی فراخ‌تر دارد و از سویی شاید در این مرحله حوصله خوانده را سر ببرد. اما از آن‌جایی که فینال گفت‌وگو با استاد در این مراسم، صحبت‌های آقای اینانلو مسافر همیشه آماده، مجری توانمند و مرد دوست داشتنی سفر و گذر بود، سخنان زیبای این نوشته را که به گمانم حرف دل همه دوستداران استاد بود، پایان این گزارش‌گونه قرار می‌دهیم، امید این که توفیق انعکاس این اتفاق زیبا را در رسانه‌های دیگر و در فرصتی مجدد داشته باشیم.

استاد لحظه ای درنگ کن!

او در سخنانی کوتاه اما زیبا گفت: “به من گفته‌اند ۱۰ دقیقه صحبت کنم، اما من فقط یک دقیقه و سی ثانیه صحبت خواهم کرد، چون هزار ده دقیقه صحبت هم برای گفتن از دکتر ستوده کافی نیست!

استاد! بالاخره به صد سالگی رسیدید، مبارک باشد! اما قبول کنیم که این صد سال خیلی سریع و زود گذشت! ما در این صد سال بیش از پنجاه سال آن را در پی شما بوده‌ایم و قصد داشته‌ایم پا جای پای شما بگذاریم و به شما برسیم، اما نرسیدیم.

بار اول و خیلی قبل‌ها که به دنبال شما به قلعه رودخان رفتیم، گفتند استاد این‌جا بودند اما رفتند! در پی شما به قلعه‌ای دیگر آمدیم، گفتند استاد اینجا بودند، ولی پیش پای شما رفتند!

به آشیانه عقاب (قلعه الموت) رفتیم، گفتند استاد این‌جا بودند و رفتند! عشق رفتن و رسیدن پای سفر به ما بخشیده بود باز هم آمدیم، راگا را رد کردیم، از یکی از دروازه‌های کاسپین (که شما این نام زیبا را بر آن گذاشته‌اید) بارها و بارها در پی قدم‌های استوار شما از آن رد شدیم! آن سوتر به گرد کوه رسیدیم، گرد کوهی که دامنه آن جولانگاه مردم دلاور این سرزمین و مصاف آنان با بدخواهان این خطه از ایران عزیز بود! هنوز سنگ‌ها و صخره‌های مدوری که بر سر دشمنان این مرز و بوم (که شما عاشق آن هستید) فرو کوفته شده بود، در پای گرد کوه به چشم می‌خورد! گفتند استاد آمدند، درنگی داشتند! سنگ‌ها را لمس کردند و رفتند! در پی شما از آن جا به مهرنگار و خیلی جاهای دیگر رفتیم! هرجا که رفتیم رد پای عاشقانه شما بود، اما شما پیشگام و شتابان رفته بودید! دوست داشتیم در یکی از این ایستگاه‌های عاشقی با شما ملاقات کنیم! اما هر جا سراغ شما را گرفتیم، با افسوس، این جمله را از زبان مردم آشنای شما و مردم محلی شنیدیم که گقتند: دیر آمدید! استاد پیش پای شما اینجا بودند و رفتند!

حالا از طرف همه این بچه‌ها ( که شاگردهای نسل اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم و ششم شما هستند) و همه دوستداران شما که در این مجلس، گرد شمع وجودتان، در ورود شما به سده دوم جاودانگی گرد آمده‌اند، می‌خواهم از شما خواهش کنم که در صد سالگی درنگ کنید! بایستید! و اجازه بدهید به شما نزدیک‌تر شویم! در تمام این مدت ما ستودن را آموخته‌ایم! اما شما اندکی درنگ کنید تا در این سده دوم طلایی عمر استاد! ما هم به شما برسیم و رمز و راز ستوده شدن را بیاموزیم. زنده باشید!”

به امید تکرار این شب‌های خوب برای رسیدن به روزهای قشنگ!

محمد دشتی

خبرنگار و مدیر فنی” آژانس‌های مسافرتی و گردشگری”

سخنرانی استاد “محمدعلی اینانلو” در مراسم نکوداشت استاد “منوچهر ستوده”

چهارشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۲

استاد،

سرانجام صد ساله شدید.

اما چه سریع،

آنچنان که ما هر چه کردیم،

حتی به گرد پایتان هم نرسیدیم.

در این نیم قرن که نیمی از یک قرن پر بار شماست

به دنبال شما بودیم، دائم.

اول به ” قلعه رود خان” رفتیم

پیرمردی گفت:

“استاد خیلی وقت پیش این‌جا بودند، رفتند.”

در پی شما به “لمبسر” رفتیم

نبودید، رفته بودید.

شتافتیم بر فراز الموت، “آشیانه عقاب”

رفته بودید.

رفتیم، از “راگا” گذشتیم، به یکی از دروازه‌های ” کاسپین” رسیدیم.

ردپایتان را پی گرفتیم.

نرسیدیم، از بس که سریع می‌رفتید.

به “گرد کوه” رسیدیم، در پای “سپید کوه”

سنگ‌های گرد قلعه‌بانان ایرانی

که زمانی بر سر دشمنان این مرز و بوم

فرو کوفته بودند آنجا بود،

اما

شما نبودید، رفته بودید.

پس از آن قله‌ها و قلعه‌های دیگر را نیز در نوردیدیم،

به شما نرسیدیم.

اکنون استاد در صد سالگی قدری درنگ کنید،

تا به شما برسیم.

کارتان داریم.

در همه زمانی که در پی شما بودیم

ستودن را آموخته‌ایم.

اکنون می‌خواهیم از شما

ستوده شدن را بیاموزیم.

محمدعلی اینانلو

از طرف بچه‌های “طبیعت”

احساس برخی از شرکت کنندگان از مراسم نکوداشت

دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۲

*** حالا که دارم می‌نویسم نه ذهنم یاری می‌کنه، نه جسمم. خستگی کل وجودم رو تسخیر کرده! صبح به خودم می‌گم چقدر کم‌توان و ضعیف شدم. غبطه می‌خورم به دوستان و اطرافیانم که با این‌که خیلی درگیرتر هستند با هزار تا مشکل و کار سرحالند و پر توان: غبطه می خورم به آقای شجاعی و تمام کسانی که زحمت‌های برنامه نکوداشت دکتر ستوده به دوششون بود.

شلوغی، استرس، هیجان…. دیروز خودم را تصور می‌کنم. دویدن از این طرف باغ به آن طرف باغ، از نمایشگاه به آشپزخانه، از سردیگ آش به سالن. چگونه پیش رفتن برنامه و پذیرایی از میهمانه‌ایی که تعدادشون خارج از تصور ما بود، ترس و شور به دلم انداخت… اما چهره مصمم و پر توان استاد را که پشت درب باغ نگارستان، منتظر باز شدن در ماشین بود را می‌بینم، یادم می‌رود همه چیز را… می‌گویم: دختر ارزشش را دارد! جمعیت با استاد به داخل سالن می‌روند … جای سوزن انداختن نبود…

استاد در مقدمه حرف‌هایش با  صدای غرای همیشگی‌اش  یک بیت شعر خواند. یادم نیست دقیقا چه خواند ولی حال خوبی داشت. نوعی شعف و شور صدسالگی… حس کردم حداقل از جانب دکتر دیده شدیم، فهمیده شدیم… همین برایم کافی بود. تازه فهمیدم چه کار بزرگی انجام دادیم… جمع جوانی که پیشتر شاید چندان جدی گرفته نمی‌شد.

از زبان: “مینا کامران”، یکی از اعضای اصلی برگزار کننده مراسم

…………………………………………………………

*** در مراسم نکوداشت صدمین سال تولد استاد ستوده حضور داشتم در کلیپی که پخش شد استاد با دستی لرزان خطی از  شعر معروف خود را روی تخته سیاه نوشت. دلم خون است برای ایران.

در آن‌جا به نظرم اشک در چشم همه کسانی که سال‌ها پای تابلو تدریس ایستاده‌اند حلقه زد. و‌ یادمان باشد که معلمان و اساتیدمان را هیچگاه فراموش نکنیم. از امروز همگی دقایقی را به خواندن آثار ارزشمند این بزرگان صرف کنیم. که خود استاد در متن سخنرانی هم فرمودند.

خواندن، خواندن، خواندن.

درود بر استاد عزیز

مهری شاهمرادی فرد

……………………………………………………

*** اول اینکه مراسم عاااااالی بود.

سعی کردم در حد خیلییییییییی کوچیک گوشه‌ی این سفره رو بنا بر وظیفـــــــه بگیرم که امیدواااااااارم تونسته باشم خدمتی کرده باشم.

اما سالها پیش من از شاگردای کووووووچیک استاد شیوا بودم!

دیروز رفتم پیش استاد شیوا، گفتم استاد انشالا صد سالگی شما!

گفت اونوقت شما هم واسه من تولد بگیرید!

گفتم چشــــــــــــــــــم!

لبخندی شیرین مثل همیشه از سر متانت زدند.

خدا سایه این استادا رو، رو سرمون نگه داره.

سامین لشگری

………………………………………………………….

*** وقتی از در باغ نگارستان رفتم داخل، اصلا انتظار دیدن این همه جمعیت رو نداشتم.

نمایشگاه عکس و تی‌شرت‌ها که خیلی لذت بخش بودن.

فقط هوا گرم بود. داخل سالن که دیگه جا نبود.

برنامه‌ها یکی پس از دیگری اجرا شدن و ما ایستاده بودیم. ایستادن به احترام استاد هم خودش خوبه.

یه همچین بزرگ‌داشتی تو باغ تاریخی نگارستان خیلی قشنگ و به یادماندنی بود.

افطاری که بهمون نرسید و رفتیم ولی از این نظر خیلی خوشحال شدم که چه استقبالی شده و چه جمعیتی برای مراسم اومده بود.

سمانه ستوده
…………………………………………………….
*** جشن صد سالگی دکتر منوچهر ستوده برگزار شد به یمن همفکری و همراهی اندیشههایی که فردا را روشنتر از امروز میبینند.
بیست و هشت تیرماه باغ نگارستان تهران میزبان مهمانانی بود که به نکوداشت صد سال زندگی مردی نشسته بودند که تلاش بینظیرش در تحقیق و نوشتن و پیمودن راههای نرفته بیبدیل بود.
به این فکر میکنم که صد ساله میشوم. صد ساله می‌شویم.
حالا که سی و اندی گذشته چه کرده‌ام که در هفتاد باقیمانده دنبال کننده‌اش باشم.
چه می‌شد اگر همه ستودنی می‌بودند حالا نه صدساله.
۳۱۵۳۶۰۰۰۰۰ می‌شود صد سال ثانیه.
این لحظه‌ها چقدر کوتاهند. به گمان من باید بیشتر از این‌ها صفر می‌داشت. این‌قدر ثانیه که نفس بکشیم یعنی صد سال.
چه قاتل حرفه‌ای هستم. من چه آسان لحظهها را به مسلخ می‌برم و مابه‌ازای آن هیچ ندارم جز یادش به خیر و کاش و اما…
باید فکری بکنم راهی بیندیشم …
ملیحه دانشور

نظر استاد در مورد مراسم نکوداشت صد سالگی در باغ نگارستان

شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۲

از قول خانم “پرتو حسنی زاده”:

“دکتر ستوده مراسم و جمعیت را خیلی دوست داشت. نمایشگاه عکس و کتابهایش را که دید خوشحال شد. وقتی سوار ماشین شد که برگردد از ایشان پرسیدم چطور بود، گفت: چنین غوغایی ندیده بودم!”

شعری برای استاد منوچهر ستوده

شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۲

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام خدای بسیار بخشندۀ بخشایشگر و مهربان

ستوده نامه

به مناسبت مراسم نگوداشت صدمین زاد روز استاد دانشمند و مورخ ارجمند جناب آقای استاد دکتر منوچهر ستوده در حضور دوستداران و فرهیختگان و دانشمندان و مورخان وشاعران و فرهنگیان در باغ نگارستان.

رهنورد کوه و دشت و جنگل ایران زمین                           سرو ناز عاشفی مرد ستوده گوهرین

جلوۀ ایران شناسی گسترانده در جهان                          جذب جان و دل نموده رهنمای راستین

رهنمای دانش گردشگری دانای  ما                                روشنی آورده و گوهر فشانده بهترین

آستارا تا  استارباد یادگار عشق او                                  شهر و روستا آمده از بهر او مهد مهین

کوشش او در علوم و معرفت شد یادگار                          جمله آثارش همه روشنگر ایران زمین

هر کتاب و هر رساله کشف میراث کهن                           زان جهت خط و کتابت را بود دُرّ ثمین

روز و شب کارش نوشتاری برای کشورش                        شد قلم از بهر او نون و والقلم نقش نگین

کل آثارش همه ایران و ایرانی تبار                                    در نگارش صادق القول و وفادار و امین

دیدم او را روز و شب در مرکز عرفان و عشق                    در کتاب و در فهارس پیر دانای متین

عشق او اندر نگارش ماندگار روزگار                                 زان جهت صد ساله جاویدان شده مسند نشین

خاندانش پاک دل در راستای معرفت                               همدل و همراه  او شمشیرگران نازنین

پیکر لطف و صفا و هم نشین مهربان                               هر سخن از او نشان کشف و تحقیق و یقین

درس و تدریسش محبت در علوم و در فنون                      جاذب دانشوران در بارگاه علم  و  دین

نام نیکش هر کجا ورد زبان مرد و زن                                از سویدای دلش خواند صفات عاشقین

شعر و نثر فارسی از بهر او دُرّ و گوهر                             گفت و گویش در زبان پارسی ماء معین

صف شکن گردیده در مازندران گردشگری                       هر امام زاده شده از شوق او روح الامین

جمله آثار کهن گردیده روشن بهر ما                               اسمعیلی – باطنی را داده او شهد شهین

ای بزرگ مرد این ستوده نامه ات جاوید باد                      اُسوۀ عرفان و عشقی در شمار کاملین

چشم بد دور از جمالت ای بزرگ مرد سترگ                    جشن صد ساله مبارک آمدت، ما خوشه چین

محفل فرحیختگان و نخبگان  عاشقی                             این بود جشن نگارستان  شده حصن حصین

آفتاب پاک آزادی نگر روشنگر است                                 تا تو در گردشگری هستی هدایت را رهین

بلبلان در گلشن و گلزار فکرت نغمه خوان                        تجربه اندوخته ای و گنج تاریخی مکین

ایرج افشار تو همراه تو در هر گذر                                   بر کتاب و بحث تو همواره گفتی آفرین

قلۀ البرز و دشت استارباد کهن                                      گلشن و گلزار خوشبو هست نورستان دین

آرزومندم که باشی تندرست و شادمان                           تا دو صد ساله شوی این است مرا نعم الامین

مشکل و دشواری و سختی نیازارد ترا                             هر کجایی رستم دستان و مردی آهنین

من «رها» همواره خوانم نام تو روز و شبان                       نام جاویدی همیشه زنده کردی ماء وطین

سروده : دکتر محمد حسین تسبیحی (رها)

اوج شکوهناک فروتنی، برای آن می صدساله

پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲

به بهانۀ ۲۸ تیر، زادروز استاد دکتر منوچهر ستوده و دیداری که به همت انجمن دوستداران دماوندکوه فراهم شد:

……………………………

هنگامی که نام استاد دکتر منوچهر ستوده به میان بیاید، نخست نام زنده یاد ناصر احمدزاده (فرساد) به یادم می آید. او بود که سبب آشنایی ام با این استاد فرزانه شد. از نام فرساد به نخستین دیدار با استاد ستوده در سی سرای سلمانشهر (متل قو) یا کوی نارنج (نارنج بنّ ِبن) می رسم و از آن جا به پارس و یورش سگ نگهبان باغسرای استاد که  حسابی این مشتاق دست و پاچلفتی را نواخت. گریز از یورش دهشتناک سگ همان و گیرکردن پا در شمشادها و پرت شدن از فراز آن ها همان. پخش شدن با کت و شلوار تازه دوز دامادی در گل ولای باغ، فضایی سورئال از ترس و خنده فراهم ساخت. حضور استاد بر پلکان خانه، سگ را آرام کرد و من سراپا گل آلود بر درگاه ایستادم. با گرمای وجود استاد و همراهان، آرامشی پدید آمد که هیچ گاه از یاد نخواهم برد.

دو بار دیگر فرصت دیدار با استاد فراهم شد. سومین دیدار پربارترین آن ها بود. به همت «انجمن دوستداران دماوندکوه» و  همراهی دوستانی از «انجمن دوستداران حافظ» و ارجمندانی دیگر از جمله استاد حسن انوشه. با این که دوستان به دلیل رفت و آمد سنگین اتومبیل ها در جاده کناره، با تاخیری یک و نیم ساعته به خانه باغ استاد رسیدند، ایشان با مهربانی پذیرای ما شد و به گفتگویی صمیمانه با مهمانان پرداخت و با حوصله به پرسش های فراوان پاسخ داد. از جمله در بارۀ کار سترگ «از آستارا تا استرباد» گفتند: «تنها عشق است که آدم را به کوه و بیابان می کشاند و به چنین کاری وا می دارد.» و در بارۀ تاریخ نویسی گذشتگان گفتند: «تاریخ نویسان ما اصول کتاب نویسی در دست شان نبوده، جغرافی نویس و تاریخ نویسی که به این شکل راه بیفتد و صحراگردی کند نبوده، در تاریخ وصاف، مورخ هیچ کدام از جنگ ها را ندیده، مسموعات را می نوشته. در نقل و انتقال هزار جور اتفاق می افتد. تصحیح کتاب خیلی راحت است. در کوه مطلب جمع کردن فرق می کند. مطلب در کوه توی خاک ریخته و باید جمع کنی.»

کتاب ۱۱ جلدی «از آستارا تا استرباد» منبع بی مانند اعلام و جغرافیای تاریخی دامنه های جنوبی البرز و کناره های دریای کاسپین است و به بیان خود استاد در این کار قلم را با قدم توام کرده اند. اگر استاد هیچ کار دیگری نکرده باشند، و تنها همین کتاب گرانسنگ را در کارنامه می داشتند، باز هم از مفاخر فرهنگی میهن ما بوده اند. استاد در آستانۀ صد سالگی همچنان به خدمات فرهنگی خویش ادامه داده و به مراجعان و پژوهندگان جوان یاری می دهند. از ساعت های آغازین بامداد تا شامگاه (به تصریح خودشان تنها با نور آفتاب)، می خوانند، می نویسند و متن ها و کتیبه ها را رمز گشایی می کنند.

پس از آن که گفت و گوها گل انداخت، دلیری کردم و با استاد پرسشی را که در ذهن داشتم این گونه بیان کردم: استاد! من اهل «بندپی» بابل ام. شما روستاهای کوهستانی، مراتع و بقعه های «چلاو» و «فلبند» را رفته اید و در کتاب از آستارا تا استراباد آورده اید. در ییلاق ما فلبند، تقریبا همۀ مراتع  نام بومی تبری و با پیشینۀ پهلوی دارند، مانند «استاچال»، «شخاک»، «سی کتی»، «شهرستون»، «لاشترون»، «شهرنو»، «سیاوش کوه»، «سبزنو»، «سیوجی» و … اما یک کوه و مرتع هست که در کتاب شما «حصین بن» نامگذاری شده (عربی)، در حالی که مردم آن  را استل بن (استخربن) می نامند، چگونه است؟ استاد بی درنگ و آن گونه که همه شنیدند، گفت: «اگر با صاد نوشتم نادرست است و درست همان است که می گویید.» این بیان روشن استاد در پذیرش ایراد، مرا به یاد این واژه ها در شعر شاملوی بزرگ انداخت: ارتفاع شکوهناک فروتنی …

گزارش: محمد موسوی

۲۷ تیر ۱۳۹۲

مطلبی از “ایرج افشار” در رابطه با “منوچهر ستوده”

سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲

در مدت ۶۰ سال که با ستوده بوده‌ام، چند صفت او برجسته‌تر است: یکی خاکی بودن اوست. به تجمل اعتنایی ندارد. دیگر بیابانی بودن اوست، یعنی طبیعت‌دوستی و به هر سنب و سوراخی سرکشیدن و به دیده تیز در رنگ‌های کوه، کویر، بیابان و کازه و ماهور نگریستن. یکی دیگر نظر کردن و دل بستن به آداب و رسوم بومی و ملی و یکی را با دیگری سنجیدن و همه را در حافظه نگه‌داشتن و به موقع به یاد آوردن. یکی دیگر بی‌اعتنا بودن به فلک. هیچ صاحب کبکبه و دبدبه‌ای پیش او ارزشی ندارد. یکی دیگر مسلط بودن بر اعصاب خویش و به اندازه و معتدل خوردن آن‌چه خوردنی است. گواه مراتب علمی او کتاب‌های بی‌مانند از آستارا تا استرآباد – آثار تاریخی ورارود و خوارزم – چند فرهنگ لغوی محلی – چاپ چندین متن جغرافیایی و تاریخی است. او نخستین ایرانی است که نخستین فرهنگ گویشی را به چاپ رسانید و راه را بر دیگران نمود. در کتیبه شناسی و خواندن آن‌چه مخصوصا به خط کوفی است باز پیشگام بود. نسبت به تواریخ محلی اهمیت بسیار قایل است و در این زمینه چندین متن کم نام یا گمنام را چاپ کرده است. ستوده مرد سفر است، سفر بی‌آرایه و پیرایه. جای خواب برای او مهم نیست. بیشتر به دلش می‌چسبد که خانه روستایی باشد. از «زلم و زیمبو» بیزار است. ساده زندگی می‌کند. تا روزی که پاها سستی نگرفته بود، بیشتر بر زمین می‌نشست. هر کجا که باشد باشد، با کوه و در کوه زندگی برایش دلچسب‌تر است. ۵۰ سال است که تابستان‌ها را در کوشکک لورا می‌گذراند. ۳۰سال است که تهران خسته‌کننده را رها کرده و به گوشه جنگلی نزدیک چالوس پناه برده است. باغی ساخته و مرکباتی بار آورده و لذتش را می‌برد و آن را برای نشر کتب تاریخی مرتبط به ایران بزرگ وقف کرده است. ۴۰ سال با او و دوستان کوه به کوه را دوختیم و دره به دره بند زدیم و ماهورها را گذشتیم و به رودهای پرآب زدیم و شب‌ها را با چوپانان و روستاییان به هم سخنی گذراندیم و با چارپادارها همگامی داشتیم. او که در جوانی یک سفر از تهران تا اردبیل پیاده رفته (به همراه هوشنگ برادرش) و از آن‌جا خود را به خلخال رسانیده و دچار گزش غریب گز شده. جز آن موقعی که به نوشتن کتاب از آستارا تا استرآباد پرداخت ناگزیر آن بود که سی و چند آبریزی را که رودخانه‌های سلسله البرز از جنوب به سوی دریای خزر سرازیر می‌روند، یک‌یک را پای پیاده تا ستیغ کوه‌ها برود و به هر گوشه آن‌ها سر بزند تا ویرانه و خرابه‌ای را از قلم نیندازد. در آن زمان راه درستی درین کرانه‌ها نبوده که بتوان با اتوبوس‌‌ها به آنها سرکشید. ناچار کوله باری بر پشت داشت و اگر مددی می‌رسید و مالی پیدا می شد بر قاطری رهرو بنشیند و خود را به اکناف آن جنگل‌ها و کوره راه‌ها برساند. تا فلان قلعه و بهمان مزار را ببیند و عکس بردارد. سفرهای درازی پنج، شش هزار کیلومتری که با او در چهارسوی کشورمان داشته‌ایم، تعدادش از ۳۰، ۴۰ در می‌گذرد. یک سفر هم با اهل و عیال‌مان و آرش فرزند هشت ساله‌ام که از تهران تا اقصا نقاط اروپا رفتیم و به مدت ۴۰ روز ۱۷هزار کیلومتر را در نوردیدیم. دو، سه روز پیش که با هم در بیابان‌های باشت و بابویه و چرام و دهدشت و دهدز و جولقان بودیم، ورقه‌ای از آن سفر کذایی را به من داد که به تازگی از میان اوراق گذشته، یافته است. این ورقه تعهدنامه‌ای است به خط ستوده که از آرش گرفته و نوشته اگر آرش افشار بگذارد، من بخوابم قطعا و مسلما و حتما و یقینا چیزی برای او در استانبول می‌خرم؛ بیش از این پرگویی خواهد بود.

نوروز ۱۳۸۸ کامرانیه

ماجرای دوستی منوچهر ستوده با ایرج افشار

چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲

“دوستی من و ایرج افشار به این ترتیب شروع شد که تفریح روزهای جمعه من در زمانی که در تهران زندگی می کردم این بود که به “پس قلعه” می رفتم، صبح فردا از آن جا به قله توچال صعود می کردم سپس یکسره به تهران می آمدم. در یکی از آن روزهای جمعه در سال ۱۳۲۷ من از آن طرف توچال سرازیر شدم که به طرف صاحبقرانیه بروم، دیدم دم چشمه ی کلک چال جوانی نشسته تک و تنها با یک کوله پشتی و با پریموس در حال درست کردن چای است. پس از احوال پرسی گفتم من دارم از توچال می آیم و خسته هستم، یک استکان چای به من می دهی؟ گفت: بله، حتما! و نشستیم با هم چای خوردیم. دیگه نشستیم که نشستیم و این شصت و اندی سال را با هم طی کردیم! در سال دو بار با آقای افشار بدون هیچ نقشه و برنامه ای به ایرانگردی می پرداختیم و خودمان را وسط ایلات و عشایر می انداختیم.”

منبع: کتاب “ره آورد ستوده” ( یادداشت های دکتر منوچهر ستوده)، به کوشش “مصطفی نوری”، مرکز پژوهش کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی