بازگشت به صفحه نخست

خاطراتی از مراسم سالروز تولد دکتر منوچهر ستوده

از آنجایی که برنامه های دوچرخه سواری از آستارا تا استارباد و صعود به قله دماوند را با کمک دوستانم با موفقیت انجام داده بودم، در مراسم سالروز تولد دکتر منوچهر ستوده فقط ماموریت آوردن دکتر ستوده از کوشکک و سپس برگرداندن ایشان به اینجانب محول شده بود ولی دلم طاقت نمی آورد و دوست داشتم که به دیگر دوستان در تمامی موارد کمک کنم.

دو روز قبل از مراسم لیستی از لوازم پلاستیکی یکبار مصرف از امیرحسین شجاعی پارسا مسئول پذیرایی در دستم بود که قول داده بودم تهیه کنم، برای همین به همراه همسرم یکراست به سمت گمرک رفتیم تا وسایل و تجهیزات که خواسته بود را ارزان تر تهیه کنیم که تهیه کردیم. سپس به همراه خانم پرتو حسن زاده و علیرضا عالم نژاد و همسر و کودک خردسالش تا نیمه های شب به دنبال پایه های گاز و دیگهای بزرگ مخصوص تهیه آش و شله زرد بودیم که با کمک مسعود شکرنیا تهیه شد. روز پنجشنبه ساعت ۱۳ از اداره زدم بیرون تا به خیابان مولوی جهت تهیه وسایل افطاری بروم در همان موقع یاد خانم مینا کامران افتادم که مسئول تهیه شله زرد بود. تماس گرفته شد و در کمتر از ۳۰ دقیقه با یکدیگر به سمت خیابان مولوی و سپس میدان کلانتری حرکت کردیم و تمامی وسایل مورد نیازمان را خریداری کردیم. تا به باغ رسیدم به همراه امیرحسین جهت تهیه زولبیا و سفارش نان برای فردا حرکت کردیم. از شیرینی فروشی بهار بیش از ۱۰ کیلو زولبیا خریدم و ۱۵۰ عدد نان تافتون هم سفارش دادیم. هنوز به باغ نرسیده بودم که مسعود شکرنیا زنگ زد و درخواست کمک جهت حمل یک تخته چوب را داشت که گفتم بیا باغ تا با هم بریم. در همین حال عالم نژاد زنگ زد که شیلنگ گاز میخواد. در کمتر از نیم ساعت هم شیلنگ خریداری شد و هم تخته مسعود حمل شد.

با رسیدن به باغ با امیر حسین، محسن و رامین پاک نژاد شروع به چیدن ۳۰ میز و ۱۸۰ صندلی کردیم. سپس به کمک حمید رفتیم تا جای ۶ اصله نهال در داخل باغ و در جاهای مناسب حفر شود و یکی از حفره ها را در ابتدای درب ورودی کندیم تا در اولین اقدام در بدو ورود دکتر، صدمین درخت کاشته شود. وقتی به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت از ۱۲ نیمه شب هم گذشته و هنوز صندلی چرخدار تهیه نکرده ام. با کمک رامین پاک نژاد به سمت غرب تهران حرکت کردیم و در انتهای اتوبان همت و از طریق اقوام رامین، صندلی چرخدار تهیه شد.

روز جمعه ۲۸ تیرماه پس از ۳ ساعت استراحت از خواب برمیخیزم و به سمت خیابان دماوند حرکت میکنم و به اتفاق کوروش معلمی از طریق جاده شمشک، دیزین به سمت جاده چالوس و سپس کوشکک حرکت میکنیم و در ساعت ۸ صبح در منزل دکتر ستوده بودیم. پس از حال و احوال اولین چیزی که دکتر ستوده گفت این بود که نون تازه نخریدید؟ از خجالت میخواستم بمیرم. گفتم: الان میرم و میگیرم ولی دکتر گفت: طول می کشه لازم نیست بیایید بشینید صبحانه بخورید. تازه یادم اومد که دو روز قبل که با دکتر صحبت کرده بودم گفته بودم با نان تازه میاییم ولی در طول مسیر اینقدر با کوروش معلمی غرق در صحبت شده بودیم که پاک یادم رفته بود. در حین صرف صبحانه صحبتهای زیادی با دکتر انجام دادیم یادمه خاطرات یکی از سفرهاش را که از آهار شروع کرده بود و از طریق گردنه آهار بشم به شهرستانک و سپس جاده چالوس رفته بود و از آنجا به کوشکک، وله، کهنه ده، غار یخ مراد، آزاد بر، گته ده، شهرک، گازرخان، ورازان، پیچه بن و از طریق گردنه سلمبار وارد دره ۳۰۰۰ شده بود و سپس به آبگرم دره و گردنه هزار چم و از اونجا به حصارچال، ونداربن، رودبارک، مرزن آباد اومده بودند و سپس از طریق جاده کجور به سمت گردنه قـُرق و بلده و یالرود و دوباره از طریق گردنه پاکبود به سمت دشت لار لواسانات اومده بود را برایش تعریف کردم. کلی ذوق کرد و از اینکه تمامی مسیر را کاملا” میدانستم تعجب کرده بود و قاه قاه می خندید و کلی کیف کرد و کمی هم از خاطرات اون زمانها برایمان تعریف کرد.

گفتم اگر یک فیلم بردار همپا و همنورد پیدا کنم حتما” این مسیر را تبدیل به یک فیلم مستند خواهم کرد و باز گفت: کار بسیار خوب و نیکوییست. پس از صرف صبحانه پیراهنی به رنگ لیمویی، رنگ مورد علاقه دکتر را که برای دکتر هدیه آورده بودم را دادم که بپوشه. گفت: تهرون می پوشم. تا دکتر آماده بشه از فرصت استفاده کردم و حیاط را خوب آب و جارو کردم. خلاصه با آماده شدن دکتر با آهستگی و دست در دست یکدیگر به سمت ماشین حرکت کردیم. بیشترین نگرانی من در سراشیبی جلوی ویلا بود که به شکر خدا پایین اومدیم. جالبه که دکتر اصلا” خم به ابرو نیاورد و گفت نگران من نباش، تو فقط دست منو محکم نگه دار.

در همان سراشیبی گفتم: دکتر باید اینجا رو درست کنیم و پله بگذاریم و دکتر در جواب گفت: خوب بیایید درست کنید. سوار ماشین شدیم و به سمت جاده چالوس حرکت کردیم. میخواستم کولر روشن کنم گفت: الان لازم نیست هوا اینجا خوبه وقتی تو آینه ماشین نگاهش میکردم کاملا” متوجه جاده بود و روستا به روستا و دره به دره یاد و خاطرات شیرین گذشته اش می افتاد. کمی از خاطرات معادن گچسر تعریف کرد و خاطره ای از کوه آزامون در روبروی کوشکک. وقتی به کسیل رسیدیم گفت: اینجا کسیله؟ گفتم: بله، گفت: سمت چپ بالای کوه رو ببین بقایای یک قلعه را خواهی دید. در حین رانندگی نیم نگاهی به بالا انداختم و با کمال تعجب بقایای یک دیوار قدیمی بر بلندای یک صخره هولناک را دیدم و دقایقی از تاریخچه قلعه برایم گفت. سپس به آدران رسیدیم و گفت اینجا کجاست؟ گفتم: دکتر به آدران رسیدیم. گفت : آدر از آذر یعنی آتش می آید و این کلمه در آتشکده هفت آدر که در یزد قرار دارد هم بکار رفته است و کمی جلوتر از دره ای در سمت راست خاطره ای تعریف کرد که از طرف یک استاد دانشگاه مامور تهیه نمونه های گیاهی بوده و بعد از چندین روز موفق به تهیه چندین کارتن نمونه های گیاهی میشود که چهار نمونه منحصر بفرد در داخل آنها بوده که دوتای از آنها بنام ستوده نامگذاری میشود . سپس به وینه می رسیم و از دکتر می پرسم وینه یعنی چه ؟ و دکتر می گوید : از اوین می آید ولی نمیدانم که چه معنی دارد . به سرودار می رسیم و می گویم دکتر سرودار چه داستانی دارد و او می گوید : دار به معنی درخت است و سرودار ، درخت سرو کهنسالی بوده که در این روستا وجود داشته و متاسفانه به دلایل ساخت و ساز و ایجاد جاده ، درخت سرو را بریده اند ولی نام سرودار همچنان باقیست . بناگاه برج آرامگاهی میدانک در جاده چالوس به ذهنم خطور کرد و چیزهایی در باره اش میدانستم ولی خواستم بدانم آیا دکتر ستوده هم در باره آن اطلاعاتی دارد یا خیر که فقط چند دقیقه توضیحات مفصل و تاریخچه بنا را برایم تعریف کرد و اینکه مربوط به چه قومی بوده و چی شده که اینطور شده و . . . . تازه متوجه شدم با چه انسان دانشمندی همسفر شده ام و هر چه بیشتر با او به مصاحبت می نشینم بیشتر به ابعاد وجودیش پی میبرم . هر سوالی را جوابی میدهد انگار با یک دایره المعارف گویا در سفر هستم . بهتره اینطور بگویم که هر کسی با هر درجه علم و دانشی از مصاحبت با دکتر منوچهر ستوده ابدا” خسته نمی شود و او نیز علاقه مند است تا مخزن و گنجینه اطلاعاتش را در اختیار همه قرار دهد و ابدا” اظهار خستگی نمیکند . هر از چند گاهی هم شعرهای زیبای محلی میخواند که متاسفانه هیچکدام را بیاد ندارم . از کوشکک سوال میکنم که چه زمانی و چرا اینجا را انتخاب کرده و می گوید که در سال ۱۳۲۷ به این منطقه می آید و پس از کلی پرس و جو کوشکک را بدلیل واقع شدن در کنار یک دره مصفا و هوایی خنک و لطیف انتخاب کرده . در ابتدا در منطقه ای مرتفع تر در همان کوشکک زمینی خریداری میکند و در آنجا چادری برپا میکرده  و مجبور بوده هر هفته با اهل و عیال بهمراه وسایل زیاد تا آنجا می رفته اند و پس از دو سال زمینی را در پایین دست خریداری کرده و تا سال ۱۳۳۱ بنا و ساختمان آن را به اتمام می رساند .

ساعت ۱۰ صبح است و ما به جاده کرج رسیده ایم و اس ام اسی برایم ارسال شده که حتما” با آقای آسانلو ، مجسمه ساز جهت ساخت تندیسی از دست دکتر ارتباط برقرار کنم . اینکار انجام میشود و با آقای آسانلو ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه در میدان پونک قرار می گذارم و در همان زمان با دکتر در ارتباط با برنامه های همان روز و چگونگی اجرای برنامه توضیحات مفصل و دقیقی را ارائه میدهم و دکتر ستوده می گوید گویا امروز من سلطانی هستم که هر امر و دستوری دهم اجرا میشود و گفتم : امروز روز شماست ، امروز تولد یک مرد فرهیخته ۱۰۰ ساله ست و در ضمن از ساخت تندیست از دستش هم استقبال کرد . ساعت ۱۱ در منزل دکتر ستوده در تهران نشسته ایم و آسانلو در حال گچ گرفتن یا گچمالی دست دکتر است تا قالبی از دستان ایشان که به عصایش تکیه کرده است درست کند . از دکتر جدا میشویم و قرار ساعت ۱۸:۳۰ دقیقه را می گذارم و بلافاصله با باغ نگارستان میروم . هوا گرم است و هر کسی مشغول کاریست ، تعدادی از خانمها مشغول تهیه آش و شله زرد هستند و کمی در همزدن آش و شله زرد به آنها کمک میکنم ، گروهی دیگر مشغول تهیه بسته های افطاری هستند و گروهی دیگر مشغول نهار خوردن و گروهی در حال چیدمان عکسهای نمایشگاه و کتابها و گروهی دیگر مشغول چیدمان میز نشریات و مجلات بودند و گروهی هم در یک اطاق خنک از حال رفته اند و تقریبا” بیهوش هستند . تازه به یاد نانهای سفارش داده شده می افتم و متوجه میشوم که کسی بدنبال تحویل نانها نرفته ، در همان زمان مینا کامران می گوید که ۱۰۰ عدد دیگر ظرف یکبار مصرف برای شله زرد میخواهد . بلافاصله نان را از نانوایی میگیرم و بسمت گمرک میروم و ظروف اضافه را هم تهیه میکنم . تازه متوجه شدم که شب قبل علیرضا عالم نژاد گفت که بایستی ۱۰ دقیقه در باره پروژه دوچرخه سواری و کوهنوردی سخنرانی کنم که اینکار از همه کارها سخت تر آمد ولی با اینحال یک متن سخنرانی تهیه کردم . خدای من زمان چه زود می گذرد ، ساعت ۱۸ شده و من هنوز در باغ مشغول کار هستم و دلهره عجیبی مرا فرا گرفته . سوار ماشین میشوم و تخته گاز بسمت پونک حرکت میکنم و در نزدیکی منزل دکتر ستوده با خانم مومنی تماس میگیرم که من دقایقی دیگر آنجا هستم . به محض رسیدنم خانم مومنی و دکتر ستوده درب آپارتمان را باز میکنند و سریع سوار بر ماشین حرکت میکنیم . خوشبختانه خیابانها و بزرگراهها خلوت هستند و راس ساعت ۷ به درب شرقی باغ نگارستان میرسم یعنی دقیقا” طبق برنامه ای که با پرتو و علیرضا عالم نژاد طراحی کرده ایم . درب بسته است ولی میتوان جمعیت زیادی را از پشت نرده ها دید که همگی شیک پوش و اکثرا” جوان هستند . در اون لحظه دکتر ستوده گفت : عجب جمعیتی آمده و من گفتم : دکتر عزیز اینان همگی از عاشقان و علاقه مندان شما هستند و برای تبریک تولد یکصدسالگی شما آمده اند . درب باز میشود و ما وارد میشویم و کف زدنهای مداوم علاقه مندان برای دکتر ستوده شروع میشود ، یک لحظه فکر میکنم در مجلس عروسی هستم ، همه شاد و خوشحال هستند و از دیدن دکتر ستوده به وجد آمده اند . سریع پیاده شده و درب سمت دکتر ستوده را باز میکنم و با احتیاط ایشان را پیاده میکنم . با چند گام به سمت کاشت صدمین درخت می رویم و همچنان کف زدنها ادامه دارد و دکتر مدام می گوید: استدعا دارم ، ممنونم ، خواهش میکنم . به راحتی میتوانستم رضایت و خوشنودی را در چهره دکتر ستوده تشخیص دهم . با اشاره محمد یزدانی دکتر را به سمت مکانی در چند قدمی سالن کنفرانس میبرم تا عکسهای آتلیه ای توسط حسین جندقی گرفته شود . بعد از دقایقی وارد سالن میشویم و انبوه جمعیت نیز پشت سر ما وارد میشوند . دکتر به آرامی می نشیند و علیرضا عالم نژاد مجری برنامه به پشت تریبون میرود . سالن ۱۵۰ نفری پذیرای بیش از ۳۰۰ نفر انسان عاشق است که به عشق مردی بزرگ به اینجا آمده اند . سالن بسیار گرم شده و سیستمهای خنک کننده جوابگوی این جمعیت نیست ولی هیچکس اعتراضی ندارد چرا که همه برای تبریک یکصدمین سالروز تولد مرد فرهیخته ای آمده اند که بیش از ۸۰ سال از عمر پر برکتش را صرف ایران و ایرانشناسی کرده است . سخنرانان یکی پس از دیگری می آیند و میروند و من هم شش دانگ حواسم به دکتر ستوده است و نگرانم که مبادا از گرمای سالن کنفرانس کلافه شود , هر از چند گاهی به او لیوانی آب میدهم و او هم هر بار چند جرعه ای می نوشد ولی خانم مومنی از دور اشاره میکند که به او اینقدر آب ندهم تازه متوجه میشوم که دستشویی رفتن دکتر خودش یک پروژه است . کتاب سرو کهنسال رونمایی میشود , مجسمه سردیس سر دکتر پرده برداری میشود ، شعری زیبا سروده میشود و سخنان دلچسبی گفته میشود و عکاسان صدها عکس از این لحظات میگیرند و در نهایت دکتر ستوده با صدایی بلند و رسا سخنرانی زیبا و پرمعنایی انجام میدهد و از گروههای مختلف که در تولد ایشان سهیم بودند نیز تشکر میکند و وقتی در این میان نام مرا به زبان می آورد و می گوید با تشکر از پرویز شجاعی ، خستگی از تنم بیرون می رود و در یک لحظه اشک در چشمان حلقه میزند . در زمان بریدن کیک تولد که با عکسی از قله دماوند تزیین شده و پس از خاموش کردن شمع ها, دکتر ستوده درگوشی به من می گوید که پس کیک کجاست ؟ گفتم دکتر جان همینه که جلو شماست و او گفت اینکه عکس قله دماونده و سپس چاقو را بدستش دادم تا کیک رو برش بده و اینکار را با تسلط کامل انجام میده در این میان  دستش آغشته به کیک میشه و من قصد دارم با دستمال دستش را تمیز کنم که میگه بذار بچشم ببینم حالا چه مزه ای میده و با گفتن این جمله کل مجلس میزنند زیر خنده و برایش کف و صوت میزنند . احساس میکنم که دکتر دیگر بایستی هوای تازه استشمام کند و به مجری برنامه اشاره میکنم که بایستی بیرون برویم ولی قبل از آن مجسمه ایشان را به او نشان میدهم که از دیدنش بسیار خوشحال میشود و تحسین میگوید و همانجا از استاد آسانلو تشکر میکند . قبل از خروج از سالن تلفنی به رامین اطلاع میدهم که ویلچر را از پشت اتومبیل آورده و آماده کند و به محض خروج از سالن دکتر را بر روی صندلی نشانده و به سمت محل پذیرایی حرکت میکنیم . در حین حرکت نیز سعی میکنم دکتر عزیز را با کارهایی که دوستان انجام داده اند آشنا کنم . اولین کاری که کردم توقف در ایستگاه نشریات بود و سریع مقاله ای که در مجله هما و در مورد ایشان به زبانهای فارسی و انگلیسی چاپ شده بود را به ایشان نشان دادم و ایشان گفت : عجب کاری کرده اید شما آفرین و سپس از پروژه تی شرتها ، عکسها و کتابهایشان نیز دیدن کردن و کلی لذت بردند و آفرین می گفتند . با کمک رامین و دوست دیگری ، دکتر را به همراه صندلی از چندین پله گذراندیم و تا خود میز پذیرایی ایشان را بدون اینکه از روی صندلی بلند کنیم حمل کردیم . وقتی اطراف را نگاه کردم جمعیت زیادی را در اطراف دیدم و هر کسی مشغول کاری بود ، یکی مشغول خوردن ، دیگری به دنبال جایی برای نشستن و آن یکی به دنبال نانی و یا آشی و یا چیزی برای خوردن ، از همه جالبتر یک آقا و خانم با دستانی پر از مواد غذایی که داشتند مجلس را ترک میکردند و خیلی های دیگر که گرسنه و تشنه مانده بودند . واقعا” نمیدانستم در این هیاهو چه کنم و به چه کسی کمک کنم ، اضطراب و نگرانی را در چشمان تک تک بچه های پذیرایی کننده و دیگر دوستان به وضوح می دیدم ولی یادم آمد که من بایستی در کنار دکتر باشم و لاغیر و خوشبختانه مراسم به خوبی و خوشی به پایان رسید . هر چند این برنامه نواقصی داشت ولی بنظر من با تجربه کمی که کل گروه در این رابطه داشت بسیار خوب عمل کرد و در مجموعه بازتاب خوبی داشت و در پایان امیدوارم که بتوانیم چنین نکوداشتهایی را برای دیگر بزرگان ادب و فرهنگ ایران زمین انجام دهیم.

پرویز شجاعی

ارسال نظر

 
نام:
ایمیل (نمایش داده نخواهد شد):
وب سایت: